شرح و تفسیر در بیان انکه این اختلافات در صورت روش است نه حقیقت راه

دفتراول “بخش ۲۳”
در بیان انکه این اختلافات در صورت روش است نه حقیقت راه
او ز یک رنگی عیسی بو نداشت
وز مزاج خم عیسی خو نداشت
دین حق یکی است،اگرقرارباشدراهی درست باشه،وراه دیگری هم درست باشدومن رابه حق برساند،چه فرقی داردمن از کدام راه بروم؟ منظور این نیست که برگردیم،مسیحی،یهودی بشویم،منظور آن است،هرکس درهر کجای دنیا،به دنبال یکرنگی و حق باشد،خدا آنرا به راه خودش هدایت می کند؛ مثلا مامی خواهیم بریم مشهد،یکی ازنیشابور،سیستان وبلوچستان،آذربایجان،تهران می آیند؛درست است که این راهها مختلفند وقتی هرچه به مشهد نزدیکتر میشوند،این راهها وحدت پیدامی کنند،اخر میافتنند دراتوبان اصلی مشهد،میروندب ه مشهد میرسند؛مهم نیست از کدام خیابان بیایند و به حرم برسند،اگرهدف حرم باشد،می آیند و میرسند؛
به همین خاطرخداوند می گوید:هرکس در راه ما کوشش کند،آنرا به راههای خودمان هدایت می کنیم،نمی گوید به راه خودمان، می گوید به راههای خودمان، راههای خداوندمیرود،یکی میشود،به صراط مستقیم،که بهش می گویند شاهراه حقیقت،واقعا هر کسی در هر دینی،راهی هدفش حق باشد،خدا می کشد میبرد به آن شاهراه حقیقت.
وزیر فکرمی کرد با،نشان دادن راههای مختلف فتنه، ایجاد خواهد کرد،اما نتوانست، چون نمیدانست همه این راههامی تواندانسان رابه سمت حق ببرد(نمیگم همه انسانهامی توانند، چون درون همه ادمهاباهم فرق دارد) درقدیم یک خُمی بود،که فرش یاگلیم که می بافتنند،اضافات نخهاکه رنگهای مختلف داشت،می خواستننددوباره استفاده کنند، می کردننددداخل خُم که همه این نخهارا بیرنگ می کرد(به خاطروجودماده ای که درخُم بود) همه نخها بیرنگ میشدند، مثل فطرتشون میشدند،بیرنگ مثل قبل از رنگرزی، کسی که می خواست رنگریزی کند،می توانست هررنگی که می خواهد رنگش کند؛
جامهٔ صد رنگ از آن خم صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون صبا
آن خم صفا اگرصدرنگ هم باشد،
ساده وبیرنگ شد.
نیست یکرنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال
ما فکرمی کنیم که یک رنگی بدون تنوع است،حقیقت،حق،بی چونی،کیفیتی که درآن وهم و خیال و فکر نیست،خیلی کسِل کننده است،چون تجربه نکردیم،چیزی که تجربه نکردیم ونشناختیم،چگونه متصورشدیم؟از روی دانستگیهاوتجربه ها،دیدیم هرچیزی تکراری باشد،خیلی ملال آور است؛ به همین خاطر وقتی حرف از یکرنگی،بی چونی زده می شود،می تواند خیلی ملال انگیز باشد.مثال خیلی ساده،مردم می گوبند:بهشت چقدر کسِل کننده می شود،آنجا چقدرشراب ومیوه بخوریم؟ بهشت را که ندیدیم،تجربه نکردیم،ناشناخته است،ازروی چیزهایی که دراین دنیا داریم تجربه می کنیم،آنجارا هم متصوریم می شویم،نمیدانیم چیست.مولانا می گوید،همانطورکه ماهی ازآب سیر نمی شود،انسان هم ازحق،بی فکری،وقتی از کیفیت عشق حرف میزنیم،می گویند،می خواهی ماراسیب زمینی کنی؟انسان احساسات مختلف دارد، این هم پیش فرض شماست،(برو ببین چه می شود؟) مردم می ترسند،آنچه که دارندرازمین بگذارندوچیزی هم عایدشان نشود؛
••گرچه در خشکی هزاران رنگهاست
ماهیان را با یبوست جنگهاست
هرچند،درخشکی هزاران چیزهای مختلف ورنگها وجود دارد،اما چرا ماهی بیرون نمی آید؟ چرا عاشق آب یکرنگ است! هرکه را جز ماهی زآبش سیرشد
••کیست ماهی چیست دریا در مثل
تا بدان ماند ملک عز و جل
ماهی،دریا، خشکی چیست؟ دریا همان، حق است،(ملک عزوجل) کیفیتی است که وهم وخیال،فکر،ترس درآن وجود ندارد.
••صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن اکرام و جود
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر در افشان شده
چقدرباران باریده تاآن دریا به وجودآمده، درّها از دریا بیرون می آید،
چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر جود آموخته
چقدرخورشید، کرم کرده میلیونها سال کشیده، همه چیزمیدهد(دریا) انهایی که درخشکی هستنند، غذا تهیه می کنند،درّتهیه می کنند،توسط دریا سفرمی کنند،(دریای کرم است)
••پرتو دانش زده بر خاک و طین
تا که شد دانه پذیرنده زمین
جرعهای از عطای خداوند، بارید دریا تشکیل شد،جرعهای از کرم خدا را خورشیدداشت تادریاجودآموخت، پرتوی از دانش خدا بر زمین زد تا زمین فهمید چگونه دانه را در خود نگه دارد و به ببلعدوباورکند، تا بیرون بدهدو درختش کند. به انسان همه چیز را آموختیم، به دنیا هم آموخته، به همه چیز آموخته است، ای زمین تو دانه را برگیر و مادری کن و دانه را بپرور، ای دانه و توهم همان جور که ما تو را هدایت کردیم و در رونت کار گذاشتیم،رشد کن و بیرون بیا و گر نه دانه از کجا میداند چه شکلی می شود؟چه درختی شود؟ میوهاش،برگ هایش، یک دانه کوچک، چرا دانه سیب،انار نمی شود ،آن علم انار را درون خودش دارد
••خاک امین و هر چه در وی کاشتی
بیخیانت جنس آن برداشتی
خاک امانت داری را از که آموخته؟ که هر چیز به آن می دهی همان را پس میدهد، جومیکاری جو میدهد، خرما بکاری خرما می دهد، امانتدار است؛
••این امانت زان امانت یافتست
کآفتاب عدل بر وی تافتست
آفتاب عدل خداوند براو تافته است تا زمین امانتداری آموخته است، پس می شود از علت به معلول پی برد، از اثر به موثر پی برد؛
••تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نکرده آشکار
تا بهار نیاید و خداوند دستور ندهد زمین سحرش را آشکار نمی کند نمی گوید درون من و بطن من چیست بگذار بهار بیاید و امر خدا برسد من میگویم چه دارم گل دارم ،هرچه دارم بیرون میریزم تا شما ببینید.
••آن جوادی که جمادی را بداد
این خبرها وین امانت وین سداد
آن خداوند جواد،بخشنده کریم ،که به آن جماد،سنگ و خاک عشق و علم داد این خبرها و امانت ها را آموخت
••مر جمادی را کند فضلش خبیر
عاقلان را کرده قهر او ضریر
جمادات راهم از فضل خود باخبر و آگاه کرده است، همان علم و کرم خدا در دنیا هم این گونه است، که هرکسی زیرکی و عاقلی کند؛
(همان عقل جزوی ناهنجار که گفتیم)
مولانا می گوید:
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
وقتی از عقل انقدر بدگویی کرده وگفته،منظورش عقل کلی نیست، منظور عقل جزوی ناهنجار است؛ همانطور که حکمت خدا باعث شده جامدات عالم بشوند، انسان عاقل را کور کرده است،انسان زیرک را کور کرده است، هیچ چیز به آن نمی دهد، به جز یک عده دانستگی و اطلاعات که با مرگ تمام می شود.
••جان و دل را طاقت آن جوش نیست
با که گویم در جهان یک گوش نیست
مولانا می گوید: چگونه این اسرار را بگویم و بازگو کنم گوشی هم باشد لازم نیست ،به اینها گوش بدهد،خودش چشم شد و دید
••هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت
سنگ هم دنبال حق برود، یشم میشود، سرمه چشم میشود، پس حق و این راه کیمیا ساز است.
••کیمیاسازست چه بود کیمیا
معجزه بخش است چه بود سیمیا
کیمیا را می خواهم چه کار کنم ؟که سنگ را زر کنم ،من کارخانه ای دارم که کیمیا تولید میکند، به کارخانه ای دست یافته ام که معجزه تولید می کند،معدن معجزه و کیمیا آنجاست.
••این ثنا گفتن ز من ترک ثناست
کین دلیل هستی و هستی خطاست
اینکه من تعریف و توصیف می کنم، گویا می پوشانم، اما برای شما خوب است، اما برای کسی که چشم شده است او می داند چه کارم درست نیست چون با این کار ها و توضیح دادن برای خود هستی درست می کنم،شخصیت درست می کنم، که ببینید من چقدرمیدانم، هستی کاذب درست می کنم ،که ببینیدواین کارخطاست.
••پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور و کبود
گر نبودی کور زو بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی
اگر خداوند و حق را دریابی( حق کیفیتی است که وقتی آن را دریابی وبه آن کیفیت برسی هستی سوخته است) هستی وهمی و خیالی نداری شخصیت و هستی کاذبت نداری، اگر هستی هست آن هستی هم کور و کبود است ، هنوز حق را درک نکرده و به کیفیت حق نرسیده است، اگر رسیده بود که می گداخت.
••ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت