شرح و تفسیر منطق الطیر عطار قسمت هفتم

آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
شیخ عطار آن بزرگ راه دین
آن طریق عشق را شور آفرین
در کتاب خود مقامات طیور
گفت از پرواز تا وادی نور
مرغهای بیقرار جانها
رسته از دام و هوا و دانهها
بیقرار دیدن سیمرغ دل
رسته از دام تن و وادی گِل
اینجا عطار میگوید که اینها از دام و هوا و دانه نجات پیدا کردند اما منظورش این نیست.منظورش طلب اولیهی است که در دل سالک بوجود میآید ودام و دانه در نظرش کمی بیرنگتر میشود.چون اگر کاملا از دام و هوا میرستند راه تمام شده بود.
••• قصد قاف قرب جانان میکنند
دست دل در آب حَیوان میزنند
لیک در راه دراز بس شگفت
حیرتی جان و دل مرغان گرفت
شگفت : هراسانگیز
هر یکی را مشکلی پیش اوفتاد
هر کسی عذری میان ره نهاد
پس دیدید کاملا از دام و هوا و دانه ، از نفس رهایی پیدا نکردند.
هدهد آمد داد شرح راه جان
تا رها گشتند از بند گران
در کتاب منطق الطیر ای عزیز
داستانی هست بهر رستخیز
بخاطر اینکه جانهای ما بیدار شود
یک داستانی هست در کتاب منطقالطیر.
رستخیز جان و دلهای شما
داستان شیخ صنعان پیر ما
••• شیخ صنعان آن مراد عاشقان
(مرادِ مریدان خودش بود
مریدان عاشق شیخ صنعان بودند.)
••• شهره در عالم به تقوای عیان
( در عالم مشهور بود به دین داری ظاهری. یعنی ظاهر دین را داشت.تقوای عیان)
••• آن کسی کو پیر عهد خویش بود
در کمال از هر چه گویم بیش بود
در زمانه خودش پیری بود، قطبی بود، قبلهای بود.کمال و شعائر ظاهری دین را داشت.
••• بود ساکن در حرم پنجاه سال
با مریدی چهارصد صاحب کمال
در حرم پنجاه سال بود که زندگی میکرد و خانهای داشت در کنار بیت الله الحرام، کعبه. و چهارصدتا مرید داشت، مریدان صاحب کمال.
••• تَرک کرد، آن شهر بس پاکیزه بوم
رفت از کعبه به سوی شهر روم
کعبه را ترک کرد
در میان ِراه ، ترسا دختری
راهزن شد شیخ را از کافری
در راه یک دختر مسیحی بود
راهزن شیخ شد، دین شیخ را ربود و شیخ عاشقش شد.
••• شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت ، رسوایی خرید
بخاطر آن دختر مسیحی شد عافیت یعنی اینکه انسان آبرو داشته باشد و این آبروش رو داد و رسوا شد، شیخ سادهلوحی بوده ، اگه مثل شیخهای ما بود یک وجه شریعی میگذاشت کنارش، نه رسوا میشد نه عافیتش را میفروخت.
••• هرکه پندش داد فرمان مینبرد
زانکه دردش هیچ درمان مینبرد
شب رسید و عشق بیتابی گرفت
خلق حیران گشته در کاری شگفت
مریدان حیرانند که شیخ چرا اینطوری بیتابی میکند؟ چرا عاشق شده است و بیتابی میکند؟
••• چون شب تاریک در شَعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه
هر چراغی آن شب اختر در گرفت
از دل آن پیرِ غمخَر در گرفت
پیری که غم میخرد. آن شب هر ستارهای در آسمان روشن میشد از آتش دل شیخ صنعان روشن میشد.
••• عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یک بارگی از خویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
بیتابی آن شب شیخ باعث شد که یک چیزهای بگوید، یک کارهای بکند.عشق مجازی اگر واقعی واقعی باشد حداقل کاری که میکند این است که انسان را از خودش میگیرد، بیخویشتن میکند، همچنین از عالم، از جامعه جدا میکند. از القائات جامعه، دیوانه میشود که از خودخواهی رها میشود.
••• یک دمش نه خواب بود و نه قرار
میتپید از عشق و مینالید زار
فقط گریه میکرد.
••• گفت یا رب امشبم را روز نیست ؟
یا مگر شمعِ فلک را سوز نیست ؟
نمیخواهد روز شود؟! چقدر امشب دراز است! آنکه بی روزیست ، روزش دیر شد هر چه منتظر بشی زمان کشپیدا میکند، منتظر روز است اما روز نمیشود.
• نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همهی بلبلان بمردند ، نماند جز الاغ
••• در ریاضت بودهام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی
خیلی از شبها من بیدا ماندم، نماز میخواندم. شب تا به صبح ریاضت میکشیدم اما چنین شبی را تجربه نکرده بودم.
••• همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خونِ دل، آبم نماند
(آبم نماد : آبرویم نماند)
••• هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
می ندانم روز خود چون بگذرد
شبم که چنین میگذرد انگار صد بار به من شبیخون زدند
اگر روز شود! روزم چگونه خواهد بود؟!
••• هرکه را یک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگر سوزی بود
کار من روزی که میپرداختند
از برای این شبم میساختند
وقتی داشتند من را درست میکردند، من را میآفریدند حتما برای چنین شبی میساختند.
••• شیخ حیران گشته در عشق نگار
زیر میموئید، مینالید زار
(زیر میموئید : یواشکی گریه میکرد / اشک میریخت)
••• عشق میافروخت سر تا پای او
یک جهان حیران شیونهای او
رو به درگاه الهی زار زار
یارب و یارب که یارب زینهار
یا رب دستم را بگیر.
🍃شیخ صنعان🍃
••• یا رب امشب را نخواهد بود روز
شمع گردون را نخواهد بود سوز
امشب نمیخواهد صبح شود؟
یا رب این چندین علامت امشب است یا مگر روز قیامت امشب است چقدر امشب مثل روز قیامت دراز است. و علامتهایش چیست؟👇🏼
••• شب دراز است و سیه چون موی او
ورنه صد ره مردمی بیروی او
موی معشوق من هم مثل همچین شبی دراز است. هزار بار مرده بودم بدون معشوق شباهت این شب به معشوق است که دارد من را زنده نگه میدارد.
••• می بسوزم امشب از سودای عشق
می ندارم طاقت غوغای عشق
صبر کو تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاساییم ز دنیا و شر و شورش
حالا اینجا رطل مرد افکن کوزه شرابی که مرد افکن باشد، شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش.
••• بخت کو تا عزم بیداری کند
یا مرا در عشق او یاری کند
نه بخت یار من است که در عشق نگارم من را یاری کند.
••• عقل کو تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل با خویش آورم
نه عقل کمکم میکند که با دانستگیهایم با عقلم خودم را نصیحت کنم و به خودم بیاییم.
••• یار کو تا دل دهد در یک غمم
دوست کو تا دست گیرد یک دمم
نه یاریست که غمخوارم باشد نه دوستیاست که دستم را بگیرد.
••• رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه عشق است این چه درد است این چه کار؟؟
••• شیخ دین در درد عشقی آتشین
زار مینالید در درد و هَنین
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همه جمع شده بودند و شیخ ناله میکرد و گریه میکرد و میخواستند که او را دلداری دهند.
••• هر مریدی آن شب از افسوس و درد
گفت با او حرفهای گرم و سرد
حرفهای امیدبخش و دلدارانه ، حرفهای سرد و سرزنش کردن که این چه کاری هست.
••• آن دگر گفتش که دیوَت راه زد
تیر خِذلان بر دلت ناگاه زد
یکی گفت که گول شیطان را خوردی.
شیخ میگوید:
••• گفت دیوی که راهم میزند
گو بزن چون چُست و زیبا میزند
اگر شیطان من را به این درد گرفتار کرده این چه زیبا دردی است.
••• آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب بسوی کعبه باز
با یاران همکاری کن برگردیم به سوی کعبه.
••• گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبهام ، در دیر مست
دیگر من کافر شدم اینجا کعبه نیست ، دیر هست، میخانه هست، کلیسا هست. در کعبه هوشیار بودم ، زیرک بودم دو دوتا چهارتا میکردم، چند رکعت نماز خوندم، چقدر اعمال خوب انجام دادم. چقدر اذکار گفتم، هوشیار بودم در کعبه اما اینجا در دیر مستم.
••• آن دگر گفتش به امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
بخاطر بهشت هم که شده بیا و برگرد.
••• گفت چون یار بهشتی روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
اگر بهشتی هم هست باید نگار من هم در آن باشد، نگارم که نباشد به چه دردی میخورد و در این کوی یار بهشتی روی هست.
••• آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
از خداوند شرمت باد، حیا کن ای پیر ای شیخ.
••• گفت این آتش چو حق درمن فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
خداوند من را به این درد مبتلا ساخت و گرنه من چهل پنجاه سال بود که در کنار کعبه داشتم عبادتم را میکردم.حق به من خواب نشان داد، آوارهی رومم کرد و گفتار چنین نگاری.
••• آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مؤمن بباش
برو توبه کن، دوباره از اول ایمان بیاور.
••• گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرکه کافر شد ازو ایمان مخواه
این کفر من را وارد وادی حیرت کرده، خودم در کار خودم ماندهام ، مدام در حیرتم از آن همه عبادت آخرش گرفتار عشقی چنینم.کسی که کافر شد از او ایمان میخواهی؟
••• چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
سخنشان اثر نکرد، ولش کردند.
••• چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
چون سخنشان اثری نکرد ،رهایش کردند با مریضیش ولش کردند.با درد عشق رهایش کردند.
••• موج زن شد پردهٔ دلشان ز خون
تا چه آید خود ازین پرده برون
یاران با اینکه دلشان پر از خون بود صبر کردند صبر کردند تا ببینند که بعد چه میشود .
••• روز دیگر کین جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور
فردا که جهان پر فریب از چشمهی خورشید غرق نور شد.
••• شیخ خلوت ساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
شیخ رفت و در کوی یار نشست.
••• معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش
شیخ از بس بفکر ماه روی بود لاغر شد.
••• قرب ماهی روز و شب در کوی او
صبر کرد از آفتاب روی او
یک ماه شب و روز در کوی آن نگار نشست.
••• عاقبت بیمار شد بیدلستان
هیچ برنگرفت سر زان آستان
عاقبت بی روی معشوق بیمار شد
اما دست بر نداشت از آستان و درگاه نگار.
••• بود خاک کوی آن بت بسترش
بود بالین آستان آن درش
خاک زمین بسترش بود و آستان در معشوق بالشتش بود.
••• چون نبود از کوی او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
بالاخره آنقدر نشست که دختر هم آگاه شد که شیخ صنعان عاشقش شده
••• دختر ترسا برون آمد ز دیر
تا ببیند حال آن مجنون غیر
دختر مسیحی از کلیسا بیرون آمد تا ببیند کی عاشق او شده، آن مرد ، آن شیخ چه کسی است.
••• خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار
ای شیخ چرا اینجا نشستی؟! چی شدی؟
••• کی کنند، ای از شراب شرک مست
زاهدان در کوی ترسایان نشست
از کی تا حالا زاهدان و شیوخ و مسلمانان میآیند و در کوی مسیحیان و مشرکان مینشینند؟!
••• گر به زلفم شیخ اقرار آورد
هر دمش دیوانگی بارآورد
شیخ گفتش چون زبونم دیدهای
لاجرم دزدیده دل دزدیدهای
شیخ گفت چون مرا حقیر و بدبخت دیدهای به همین خاطر است که دل من را دزدیدهای؟
لاجرم دزدیده دل دزدیدهای
••• یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پیرو غریبم درنگر
ای لب و زلفت زیان و سود من
روی و کویت مقصد و بِهبود من
لبت زیان من است و زلفت سود من، هر چه دارم تویی
••• گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
با چشم مستت من را خواب میکنی.گاه با موهای مجعدت ، موهای تابدارت من را بیتابم میکنی.
••• دل چو آتش، دیده چون ابر از توم
بیکس و بییار و بیصبر از توم
دلم مثل آتش است و دیدهام چون ابر میبارد.
••• اینچنین میگفت شیخ دل شده
آن گرفتار و اسیر گِل شده
شیخی چه دلش را داده بود، گرفتار انسانی شده بود که از گِل ساخته شده، اسیر ظاهر دختر شده بود.
••• شرح بیتابی و عشق خویش گفت
ز آتش عشق بلا اندیش گفت
به دختر همه چیز را گفت.شرح بیتابیش را ، عشقش را، آتش عشقش را ، بلا اندیشیاش را.عشق مجازی هر چیزی هم که داشته باشید از این لحاظ خوب است که طرف عافیت طلب نیست.بلا اندیش است ، هر بلایی که بگویی در آن میرود.عشق مجازی واقعی هان.
••• دختر ترسا به لبخندی ملیح
نرم میخندید از روی مزیح
دختر ترسا از روی مزاح میخندید، دلبری میکرد.
••• روی بر خاک درت، جان میدهم
جان به نرخ خاک ارزان میدهم
شیخ صنعان میگوید صورتم را میگذارم بر خاک درت و جان میدهم.
••• چند نالم بر درت ، در باز کن
یک دمم با خویشتن دمساز کن
چقدر گریه کنم؟ در را باز کن، در وصال را باز کن.با هم دمساز بشویم یک دمی
••• آفتابی، از تو دوری چون کنم ؟
سایهام، بی تو صبوری چون کنم ؟
تو آفتابی و من سایهام سایه از آفتاب مگر میتواند دوری کند؟
••• هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته سر
هفت آسمان زیر بال و پر من است از شوق عشق اگر به من بله بگویی.
••• میبرآید ز آرزویت جان من
چند باشی بیش از این پنهان ز من ؟!
انم دارد بالا میآید از آرزوی وصال تو.
••• دختر ترسا درآمد در سخن
تا سخن گوید به آن پیر کهن
حقه لعل و زبرجد باز کرد
سرزنشهای کهن آغاز کرد
آن نقاب را از صورتش بر گرفت که از جنس لعل و زبرجد بود، شروع کرد به سرزنش کردن آن مرد.
••• دخترش گفت ای خَرِف از روزگار
سازِ کافور و کفن کن، شرمدار
دختر به او گفت ای پیر خرف برو کفن و کافور آماده کن، وقت مرگت هست شرم دار.
••• چون دمت سردست ، دمسازی مکن
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
تو دیگر نمیتوانی دمسازی کنی، عاشقی کنی، پیر شدی .
••• این زمان عزم کفن کردن ترا
بهترت آید که عزمِ من ترا
مردن، کفن کردن بهتر است، بفکر کفن باشی تا اینکه بفکر من باشی.
••• کی توانی پادشاهی یافتن
چون به سیری نان نخواهی یافتن
وکه یک قرص نان نمیتوانی پیدا کنی بخوری چجوری در فکر پادشاهی هستی؟!
••• خیز و رو کار قیامت پیشه کن
اندکی از کار خود اندیشه کن
پاشو برو بفکر قیامت باش، بفکر آن دنیا باش.
••• دختر ترسا دهان بگشود و باز
سرزنشها کرد با صد عز و ناز
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
کارم این است، عشق تو کار من است.هر کاری میخوای بکن.
••• عاشقی را چه جوان ؟ چه پیرمرد ؟
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد ..
••• عاشق بیچاره با سوز و گداز
اینچنین میگفت با معشوق راز
••• دختر ترسا برای مرد پیر
آن ز کار افتاده در غم اسیر
کارهای هولناک و بس مهیب
پیش آورد و به او گفت ای غریب
ای شیخ صنعان که غریب هستی.
••• گر تو هستی مرد این پیمان و کار
چار کارت کرد باید اختیار
اگه واقعا عاشق من هستی، یکی از این چهار کار را باید انتخاب کنی یا اینکه سجده کن پیش بت، یا قرآن را بسوزان یا شراب بخور یا ایمانت را کلا ول کن.
••• سجده کن پیش بت و مصحف بسوز
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
••• شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچکار
شیخ گفت شراب را اختیار کردم با آن سه کار دیگر را نمیکنم.
بر جمالت خمر دانم خَرد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
••• دختر ترسا چو شور مرد دید
شوق آن مرد بلا پرورد دید
شیوهها میکرد و رهزن میشد او
رهزن هر مرد و هر زن میشد او
دختر ترسا وقتی عشق شیخ صنعان را میدید پروتر میشد. شیطنت میکرد ، کارهای میکرد که شیخ را از راه به در کند.
••• چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کآن چنان شیخی ره ایشان گزید
وقتی خبر رفت به مسیحیان رسید که بزرگ مسلمونا اومده مسیحی شده
••• شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
مسیحیان زنار میبستند که نشانه مسیحیتشون باشه ، کمربندی بود به نام زنار
••• بعده چندین سال ایمان درست
اینچنین نوباوه رویش باز شست
پنجاه سال ایمان داشت.
••• گفت دختر گر درین کاری تو چُست
دست باید پاکت از اسلام شست
دختر گفت اگه واقعا عاشقی باید دست از اسلام بکشی دست از دینت بکشی ای شیخ صنعان
••• هر که او همرنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
باید شبیه یارت بشی ، همجنس یارت بشی ور نه لقلقه زبانه ، دین نیست، عشق نیست.تو اگه واقعا منو میخوای و عاشق منی باید همجنس من بشی هم دین من بشی
همچنان که مولانا میگه:
• شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغمبر چه میمانی بگو
واقعا اگه خلق و خوی پیامبر در تو نیست مسلمونی جز رنگ و بویی بیش نیست حالا هم دختره میگه اگه واقعا عاشق منی بیا مسیحی شو.
••• شیخ گفتش هرچه گویی آن کنم
وانچه فرمایی، به جان فرمان کنم
هر چی میگی همون رو میکنم.
••• حلقه در گوش توم ای سیم تن
حلقهای از زلف در حلقم فکن
حلقه بگوش توام، از اون زلف مجعدت ، حلقویت بنداز گردن من هر کجا میخوای بکش
••• گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
بیا بریم شراب بخور، عشقت افزون میشه.
••• شیخ را بردند تا دیر مغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
دیر مغان جایی بود که مینشستند دور هم و شراب میخوردن، شیخ رو بردند همون جا مریدان شیخ چهارصدتا مریدش به فغان اومدن که واویلا دین شیخ از دست رفت. شیخمون از دست رفت، اسلام از دست رفت.
••• شیخ دین و دل به باد مرگ داد
رفت تا نوشد شراب فتنه زاد
جام مَی بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
هرچ یادش بود از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
وقتی باده اومد، شراب خورد عقلش رفت، اون عقل زیرک اندیشش از بین رفت. هر چه اموخته بود از باید و نبایدهای دینی از بین رفت.
••• خمر، هر معنی که بودش از نخست
پاک از لوح ضمیر او بشست