شرح و تفسیر سیمرغ قسمت پنجم

••• آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
••• او که از خاک آدمی را آفرید
آدمی شد راز گیتی را کلید
آدمی فقط توانست که با فهم و شعورش، معمای هستی را درون خودش حل کند. کلید راز گیتی شد.
••• مرغ هایِ بیقرارِ آسمان
همنشین گشتند در اقلیم جان
یعنی دید کلی یعنی عقل کلی ، وقتی تمام وجود انسان در اقلیم جان مینشیند، دید کلی میکند نه دید جزوی، به حیرت فرو میرود بهش میگویم همنشین گشتند در اقلیم جان که همراه با حیرت وحشت و همه چیز با هم مخلوط است. که انسان دمی از این دنیا بیرون میاید و فکر میکند که یک چیزهای ماورایی هستش که انسان ازش بیخبر است. این حالت هم لذت دارد هم شور و شعف دارد. حالا لذت نگویم هم شور و شعف دارد هم وحشت دارد هم حیرت دارد انسان دنبال چیزی میگردد که بهش چنگ بزند. آن وقت است که دنبال شهریاریست دنبال انسان کاملیست که بیاد او را نجات بدهد راه را نشان بدهد
••• شهریار خویش را میخواستند
بال و پر از بهر او آراستند
••• هدهد آمد گفت از سیمرغ و قاف
از شکوهِ حضرتی عالی مَطاف
اینجاست که انسان پی میبرد به سیمرغ و قاف و عظمت انسان کامل
••• جملهی مرغان پریشان آمدند
از شکوهِ راهِ جان ترسان شدند
شکوه یعنی عظمتی که ترس دارد
••• هر یکی عذری نهاده پیشِ رو
تا نیفتد در طریق جستجو
گاهی ذهن انسان را برمیگرداند، عقل جزوی انسان را برمیگرداند.ذهن کارکردش را زود عوض میکند که انسان نتواند در آن حالت بماند چون میداند که اگه انسان بیشتر در حالت حیرت بماند و با عقل کلی دنیا را نگاه کند حتما به نتیجهای خواهد رسید به همین خاطر ذهن شیطنت میکند.
بر میگرداند انسان را به نگاههای جزوی و ترسهای جزوی. یک ترس کلی داریم که از نگاه کلی ایجاد میشود. یک ترسهای جزئی داریم که از نگاه جزوی ایجاد میشود مثلاً ترس از چیزهای بیهوده.اما وقتی تو به افقی خیلی خیلی دور نگاه میکنی، یعنی آنقدر دیدت نافذ هست، آنقدر فکرت عمیق است که میبینی و فکر میکنی به آن چیزی که مردم فکر نمیکنند یک ترسی میآید که با ترسهای روزمرگی فرق میکند. ترسهای جزوی، همان عذر و بهانهها هستند که انسان نرود.اما آن ترس کلی راهبرِ انسان است. میکشد و میبرد انسان را. جدا میکند از دنیا انسان را. یعنی از درک عظمت و بزرگی ایجاد میشود و ترسهای جزوی از چیزهای کوچک
••• هر یکی عذری نهاده پیشِ رو
تا نیفتد در طریق جستجو
••• هدهد دانا دلِ راز آشنا
با سخنهایی دقیق و جانفزا
••• عذر مرغان را گرهها باز کرد
هر کسی را آشنای راز کرد
هدهد داشت گرههای کور ذهنی مرغان را باز میکرد.
••• تا که پرسیدند ای استادِ کار
چون دهیم آخر در این ره دادِ کار؟
در این دنیا چی کار کنیم که مثلاً هدر نرود عمرمان؟خسران شامل حال ما نشود؟
••• ز آنکه نبود در چنین عالی مقام
از ضعیفان این روش هرگز تمام راه دور است. زندگی عمق دارد و ما در سطح بالاییش ماندیم
••• هدهد آن آئینه دارِ رازها
آشنای نغمه ها ، آوازها
یعنی دلش آیینه بود تمام جواب ها در آن میاوفتاد.
دلی چون آیینه داشت که تمام راز ها را وقتی بهش نگاه میکرد در آن آینه و جام جهاننما میدید.
• دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
••• مدتی در این سخن اندیشه کرد
بعد از آن مشگل گشایی پیشه کرد
••• هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
آنکه عاشق شد نیندیشد ز جان
آنکس که فهمید، درک کرد، دیگد از این جسم مادی نمیترسد که چیزیش بشود. نمیترسد که شخصیتش چیزیش بشود. از آبروش نمیترسد چون میداند که فراتر از اینها چیزهایی وجود دارد بهتر از اینها چیزهایی وجود دارد.
••• نیم جان بستاند و صد جان دهد
••• چون بترک جان بگوید عاشقی
خواه زاهد باش خواهی فاسقی
وقتی یک عاشق، اصلا عشق مجازی، اگر عشق مجازی واقعاً عشق مجازی باشد نه رابطه داد و ستدی، مثل عشق لیلی و مجنون، نه عشقهای جزوی که دمی در آغوش این هست و دمی در آغوش آن . عشق مجازی واقعا اگر عشق باشد حداقلترین فایدهاش اینکه انسان را جدا میکند از منیتش.عاشق میتواند ببازد آن چیزی که مردم دارند کسب میکنند.
• خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قماری دیگر
عشق مجازی، عشق زمینی اگر واقعی باشد حداقل کاری که میتواند بکنه اینکه انسان را جدا میکند از آن آرزوهای حقیرانه و تمام همّ و غمش یکی میشود. صدتا فکرش یک فکر میشود آن هم معشوقش. حالا این را تعمیم میدهد به عشق واقعی. عشق واقعی ببین چیکار میکند با آدم. چگونه انسان را پاک میکند
•چون به ترک جان بگوید عاشقی عشق واقعی به خاطر آن درک و فهم عمیقش که دارد و عاشق کرده آن نفسش از بین میرود و اگر زاهد بود و اگر فاسق بود فرقی نمیکند. وقتی نفس از بین رفت؛ رفت دیگر، دفن شد آن شخصیت وهمی و خیالی و گذشتهاش.
در فیه مافیه یک متنی هست که میگوید : اگر تو کج میروی وقتی به صراط مستقیم افتادی راه درست را در پیش گرفتی دیگر کجی نماند.
کجیها ماند در پشت سر.
تو داری مستقیم میروی.
••• چون بترک جان بگوید عاشقی
خواه زاهد باش خواهی فاسقی
••• چون دل تو دشمنِ جان آمدست
دل یعنی ذهن ، یعنی ذهن دشمن روحت است. دشمن خودِ خودِ خودت است.
••• چون دل تو دشمنِ جان آمدست
جان برافشان، ره به پایان آمدست
وقتی این کُشتی، مُوتُوا قَبلَ اَن تمُوتُوا / مُردی قبل از مردن ، دیگر راه تمام شد.
••• سد ره جانست، جان ایثار کن
اینجا ببین معنی جانها عوض میشود. اینجا جان به معنی همان نفس است.
••• پس برافکن دیده و دیدار کن
سد ره همان نفس است . پس نفس را ایثار کن
••• گر ترا گویند از ایمان برآی
ور خطاب آید ترا کَز جان برآی
اگر بگویند در این راه، که آن چیزی که درست کردی از ایمان برای خودت، آن ساختمان ایمانی و اعتقادی که درست کردی، آنرا فرو بریز اگر گفتند خودت را بُکش.
••• تو که ای؟ این را و آن را برفشان
این اعتقادات و افکار و خیالات خودت را بریز نه ایمان من اینه ، دین من اینه ، فکر من اینه.
••• تو که ای؟ این را و آن را برفشان
ترک ایمان گیر و جان را برفشان
واقعاً آن ایمانت چقدر ارزش دارد در مقابل انسان کامل، وقتی میگوید بریز، بریز دیگر. بیانداز دورایمانی که پر از شک و وسوسه هست و پر از شرک
هست و پر اینهاست به چه درد میخورد؟
••• منکری گوید که این بس منکَرست
یک آدم جاهلی میگوید که این حرفها چیست؟ اینا بد است، زشت است، این حرفها را نزنید انسان ایمانش را از دست بدهد
•••عشق گو از کفر و ایمان برترست
وقتی عشق آمد کفر و ایمان سوخت
••• عشق را با کفر و با ایمان چه کار؟
عاشقان را لحظهای با جان چه کار؟
من از کفر و ایمان برای خودم شخصیت درست میکنم برج و بارو درست میکنم. اینا برای من جان میشود، نفس میشود. عشق میآید میزند میکوبد همه را میریزد.
••• عاشق، آتش بر همه خرمن زند
ارّه بر فرقش نهند او تن زند؟
••• درد و خونِ دل بباید عشق را
قصهای مشکل بباید عشق را
خیلی باید قصهها بگویم که این چیزایی که گفتیم هضم بشود در ذهنتان، همینجوری نیست.
🍃 ادامه قسمت پنجم 🍃
••• چون حدیث عشق آمد گوش کن
آب حَیوان است این را نوش کن
••• با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
عشق چیست؟ خیلی در موردش حرف زدیم. در کانال تلگرامی عشق هفت هم در موردش حرف زدیم.@eashg7. اما کافی نیست. باید خیلی در موردش حرف زد. عشق کیفیتیست که هر که به آن دست پیدا کند رها میشود. چه بگویم بیشتر از این؟چیزی است که باید چشیدبعضی چیزها در قالب کلمات نمیگنجند. یعنی نمیشود با ۳۲ حرف آن معناها را انتقال داد. پس باید چشید. اما چه جوری بچشیم؟ چه جوری به کیفیت عشق برسیم؟ چه جوری بچشیمش؟ باید ببینیم چه چیزهایی عشق نیستند چه چیزهایی ربطی به عشق ندارند. حسادت عشق نیست خودخواهی عشق نیست حس مالکیت عشق نیست یکی را خواستن عشق نیست عشق وقتی بیاید انسان عاشق همه میشود. عشق وقتی میآید مالکیت میسوزد. عشق وقتی میاید انسان نمیخواهد خاص باشد. عشق حتی وجود خودِ انسان را هم میسوزاند. انسان از بین میرود . آن وجود خیالیش
رذایلش از بین میرود عشق هم پرده در است، هم پرده سوز. پس نمیشود عشق را توضیح داد.
• چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
قلم میشکافد، زبان بند میآید. عقل خاموش میشود.
• عقل در شرحش چو خر در گل بخُفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
عشقهای مجازی عشق نیستند شبیه عشقند. سایه عشقند. شاید یک راهنمایی باشند به سمت عشق اما خودِ عشق حقیقی نیستند.پس برای اینکه عشق را تجربه کنیم باید ببینیم که چه چیزهایی عشق نیستند و از آنها دور باشیم تا عشق بیاید. عشق جوهر وجود انسان است. فطرت انسان است حرکت دهندهی انسان و کائنات است عشق هدف آفرینش است
••• چون حدیث عشق آمد گوش کن
آب حیوان است این را نوش کن
آب حیوانِ، بخوری نامیرا میشوی نمیمیری.
••• با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
••• ساقیا خونِ جگر در جام کن
به جای شراب خون جگر در جام کن من بخورم تا درد رو بچشم
• شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شرابی که بیاد من را از این دنیا و شر و شورش از این چیزایی که مردم بهش خودشان را مشغول کردند نجات بدهد. شرابی که من را مست کند
مستی که من نفهمم دنباله رو اجدادم نباشم . دنباله رو جامعه نباشم اهدافی که جامعه تعیین میکند از آنها مست بشوم نبینم آنها را. دردیست، خون جگریست عشق، که با این درد و خون جگر آغاز میشود. من تا درد نکشم نمیتوانم عشق را تجربه کنم. اما نه دردهای نفسانی که ما میچشیم. نه دردهای ذهنی و روانی بلکه درد واقعی ، خیلی فرق دارد درد و درد. دردی که انسان اسیر نفس میچشد با دردی که عاشق میچشد
انسان رها شده میچشد خیلی فرق دارد
••• گر نداری درد از ما وام کن
••• عشق را دردی بباید پرده سوز
گاه جان را پرده در گه پرده دوز
پرده سوز است، عشق میاید آن حجابها را میسوزاند. چشم انسان یک نوع دیگر میبیند. یک نوع دیگر میچشد دنیا را. یک کیفیت دیگری
••• عشق مغزِ کائنات آمد مدام
لیک نبود عشق ، بیدردی تمام
••• قُدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی درخَورد نیست
••• عشق سوی فقر دَر بگشایدت
فقیر میشوی.
نه اینکه مال و اموالت را از دست میدهی بلکه میبینی که کل وجودت فقر است و اوست غنی الحمید.اوست غنی و ثروتمند و شکست ناپذیر.
و آنجاست که دستت را میگیرد.
••• مالداران بر فقیر آرند جود
ثروتمندان دست فقیر را میگیرند. به فقیر پول میدهند. چون ما فقیر نیستیم دستمان را نمیگیرند. پس باید فقیر بشویم. و عشق ما را فقیر میکند.
••• فقر سوی کفر ره بنمایدت
••• چون ترا این کفر و این ایمان نماند
این تن تو گم شد و این جان نماند
وقتی از کفر و ایمان گذشتی نفس هم از بین رفت.
••• بعد از آن مردی شوی این کار را
مرد باید این چنین اسرار را
••• پای در ره نه چو مردان و مترس
درگذار از کفر و ایمان و مترس
••• چند ترسی؟ دست از طفلی بِدار
مثل کودکان چقدر میترسی؟
••• تا جنینی کار خون آشامی است
داری از جامعه تغذیه میکنی. فکر میکنی که این جامعه با این روالش مادر توست. دایهی توست. و تو مثل جنینی هستی که از این تغذیه میکنی.
••• تا جنینی کار خون آشام است
دست از طفلی بِدار مرد شو
مرد سِنی نیست اینجا منظور. یعنی پخته بشو درک کن ، فهم کن ، شعور کن
• خلق چون اطفالند جز مست خدا
••• باز شو چون شیر مردان پیشِ کار
شیرمردان آن کسانی که راه حقیقت را در پیش گرفتند.
••• همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
••• گر ترا صد عَقبه ناگاه اوفتد
باک نبود چون درین راه اوفتد
هر سختی بیاید باکی نیست چون در این راهی پس در این راه هر چقدر انسان سختی بکشد از جیب نرفته. اما در راه نفس، انسان اگر سختی هم بکشد یا نکشد باز هیچ فایده ندارد. اما در راه حق؛ در راه حقیقت انسان هر چقدر سختی بکشد همهش سرمایه هستش.
••• ای خدا ما را به راه راست بر
جان و دل از مکر شیطان باز خر
••• اندر آن راه و صراط مستقیم
دستگیری کن تو ما را ای کریم
••• گر در این راه یک خطایی اوفتاد
چون تو هستی، نیست رنجی اِفتقاد
••• گر دهیم از دست جان و عمرِ خویش
چون تو با مایی از آن داریم بیش
• هر چه داری اگه به عشق دهی
کافرم اگر جوی زیان بینی
در راه عشق و حقیقت اگر هرچه داری را خرج کنی، هر سرمایهای که داری را خرج کنی سرمایه عمرت ،سرمایه پولی همه چی را خرج کنی
کافرم اگر جوی زیان بینی. ما بر هر چیزی خرج میکنیم همه چی خرج میکنیم اما برای پیشرفت خودمان
برای آگاهشدنمان خرج نمیکنیم
••• کفر و ایمان بندهی رویِ تواند
هر دو پویان بر سر کوی تواند
••• کفر با رویت از ایمان خوشترست
زهد و تقوا بی وجودت اَبترست
خوشا بدی که انسان را شرمنده کند، این از ایمان بهتر است.
••• زشت آن ایمان که کافر میکند
ای خوش آن کفری که تا ایمان بَرد
••• بحر این مفهوم با پهنا و ژرف
یک حکایت گویم آن هم بس شگرف میگوید چون این مفهوم پهنا دارد ژرفا دارد، شاید شما درک نکنید فتوا بدهید که فلانی مرتد است، یک داستان میگویم که این حرف ها را نزنید. بفهمید که منظور از گذشتن از کفر و ایمان چیست. حالا به صورت اجمال این را عرض کنم که یعنی اشعار نداشتن به خود. نشخوار نکردن خوبیها و بدیهای خود. خود فراموشی. نه به معنای، نَسُوا اللهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ: خدا را فراموش کردند و خدا هم کاری کرد که خودشان را فراموش کنند یعنی بیخویشتنی ، فراموش کردن من وهمی و خیالی و کاذب و اینجاست که انسان دیگر نمیداند کیست
نه از فضایلش خبر دارد نه از بدی هاش خبر دارد خب چنین کسی حتما بدیهاش را زُدوده بوده است که از خوبیهایش خبر ندارد
نمیداند که خوب است و با فضیلتترین انسان هم اینست که نداند خوب است. در عین خوبی نمیداند که خوب است و انسانی که میداند خوب است هنوز خوب نیست
••• بشنوید آن را و سرمستان شوید
آشنای رازهای جان شوید
••• طرفه تمثیلی ز ایام کهن
بشنوید ای تشنگان از مرد و زن
••• داستانِ شیخ صنعان پیر جان
آن غریق بحر اسرارِ نهان
میخواهد داستان شیخ صنعان را بگوید
••• شیخ صنعان آن مرادِ عاشقان
خسته از طاعات و از کار جهان
••• رفت و جان تا عالم ارواح برد
هوش و عقل خویش را واحق سپرد
••• ای خدای دستگیرِ بینظیر
ای به ظاهرها و پنهانها خَبیر
••• یاریم کن تا به میعادی دگر
گفته آید این حکایت سر به سر
••• داستان شیخ صنعان پیرِ دین
گفته خواهد شد زمانی بعد از این
🍃 پایان 🍃