شرح و تفسیر منطق الطیر عطار قسمت چهارم.بخش دوم

••• گر تو میداری جمال یار دوست
دل بدان آئینه ی دیدار دوست
پس دوست داشته باش که دلت را هم صیقل بزنی، آیینه کنی. دلت را باید صیقل بزنی اگر میخواهی ببینی
••• دل به دست آر و جمال او ببین
آینه کن جان ، جلال او ببین
هیبت و عظمت او را میبینی بعدش بعد میبینی که انسان کامل یعنی چی. وقتی دلت را که همان ذهنِ(که دل جز گوشت و خون چیزی نیست که)
اگر ذهنت را آزاد کردی از تمامی ناهنجاریها و رذایل، چون خشم و حسد و حرص و آز و طمع و بدبینی و ترس و حالا هر چیز وهمی و خیالی و آیینه شد در آن دل آیینه مانند و جامنما دوست دیده میشود. عکس دوست در آن میافتد. دوست در آن مینشیند. خداوند به حضرت عیسی فرمود: که خانهام را پاک کن میخواهم در خانه خودم بنشینم. گفت خدایا تو در خانهای نمیگنجی. تو خانهای نداری. تو در آسمان و زمین نمیگنجی. کجاست خانه تو؟ گفت آری، من در عرش نمیگنجم در زمین نمی گنجم اما در دل انسان پاک میگنجم. پس انسان با این همه کوچیکی در عرصه کیهان، بدین بزرگیست که میتواند پذیرای حق شود. حق با آن بزرگیش در دل انسان جا شود. پس انسان نباید خودش را دست کم بگیرد. باید حرکت کنیم به سمت قله قاف.به سمت پاکی. به سمت صیقلی کردن. یک طلب و شوقی در ما ایجاد شود که برویم به سمت انسان کامل. یک عشق و هیجانی در ما ایجاد شود که در ما حرکت ایجاد کند.
(دل بدست آر و جمال او ببین)
دلت رو پاک کن تا جمالش را ببینی ، آیینه کن جان ، جلال و عظمت او ببین
••• پادشاه توست بر قصر جلال
انسان کاملِ تو، آقایِ تو در قصر جلال نشسته در بالای قله قافِ در قله پاکیست تو میخواهی او را ببینی برو به قله پاکی در آنجا دیدار اتفاق میافتد.
••• قصر روشن ز آفتاب آن جمال
آن قصر را اگر روشن دیدی، اگر قله قاف را روشن دیدی بدان که از نور انسان کامل است.
••• پادشاه خویش را در دل ببین
بزار پادشاه تو؛ در دلت بنشیند
••• عرش را در ذرهای حاصل ببین
این تناقض را چجوری حل کنیم؟ ما کوچیکیم یا بزرگیم؟ وقتی به کیهان نگاه میکنیم کره زمین نقطهای بیش نیست ذره و گَردی بیش نیست چه برسد به ما. اما میآییم به خودمان میرسیم خداوند میگوید انسان جهان اکبر است و کیهان بدین بزرگی ، کهکشانهای بدین بزرگی ،جهان اصغر است پس انسان چقدر بزرگ است. باطناً و چقدر کوچک است ظاهراً. پس نباید در ظاهر ماند. باید به سمت باطن حرکت کرد.
(تا به کی، ای صورت پرست
جان تاریکت از صورت نَرست)
••• هر لباسی کآن به صحرا آمده
سایهی سیمرغ زیبا آمده.چ
هر چه در صحرای دنیا است از تجلیِ انسان کامل است. از تجلی سیمرغ است. اگر برف میبارد، اگر زمین حرکت میکند، خورشید نور میدهد، کهکشانها با این نظم حرکت میکنند، به خاطر جمال و جلال و وجود مبارک انسان کامل است.
••• گر تو را سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بیخیال
بدون اینکه وهممند بشوی، خیالمند بشوی، توهم کنی، میبینی که خودت هم از سیمرغ هستی.
••• گر همه چِل مرغ و گر سی مرغ بود
هر چه دیدی سایه ی سیمرغ بود، در هیئتها زنجیر دیدین؟ زنجیر میزنند هیئتهای زنجیر زنی. آن زنجیر چیه؟ یک دسته دارد، یک حلقه اصلی دارد، بعد حلقهها از آن آویزانتر میشوند. بعد هرچه به سمت پایینتر میریم آن حلقهها بیشترند و هر چه به سمت بالا میریم میرسیم به حلقه اصلی، که انسان کامل است و آن دسته رو حق در نظر بگیرید خدا در نظر بگیر. هرچه به سمت بالا میریم به وحدت نزدیکتر میشیم با انسان کامل یکی میشویم.
ما با توایم ای انسان کامل، اما نمی فهمیم از جهل با تو نهایم، اینت بُلعجب. حالا عجبش اینه که :چون حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم. مثل حلقه زنجیر که توضیح دادم از تو آویزونیم. وجود ما به وجود تو بستگیست. وابسته هستش. اما مثل حلقه در بیرون در هستیم همیشه. حلقه در هر چند از در آویزان است اما به در وصل است، اما همیشه بیرون دَرست. نمیتواند داخل در را ببیند. هرچند معتکفِ دَر است، آویزان و متوسل به دَر است، اما همیشه بیرون دَر است. نمیتواند داخل حرم رود.
پس ما عُمریه که با توایم، با تو نهایم اینت بلعجب
چون حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
پس نگو که من آویزان از انسان کامل هستم.
حلقه در هم از در آویزان است باید کاری کرد.
••• سایه از سیمرغ چون نَبوَد جدا
گر جدایی گویی آن نبود روا
••• هر دو چون هستند باهم باز جو
در گذر از سایه ، آنگه راز جو
داخل شو و به سِرها آگاه شو
••• چون تو گم گشتی چنین در سایهای
کی ز سیمرغت رسد سرمایهای ؟
وقتی تو غرق در آرزوها و چیزهایی هستی که واقعاً وهم و خیال است، سرمایه عمرت هدر رفت، کی میتوانی به سیمرغ برسی؟
• مرغ در بالا و زیر آن سایهاش
(مرغ در بالا میپرد مولانا میگه) در زیر آن سایهاش. سایهی مرغ؛ مثل مرغ روی زمین میرود، چون مرغ وَش.
•ابلهی صیاد آن سایه شود
به جای اینکه مرغ را ببیند دنبال سایه میرود.
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندان که بی مایه شود
مدام میخواهد آن سایه را شکار کند. مدام تیر میاندازد به سمت سایه، غافل از اینکه این سایه یک وجود واقعی دارد که در آسمان است. مدام تیر چرا میاندازی به سمت سایه؟ تو میخواهی شکار کنی ، حقیقت را شکار کن واقعیت را شکار کن که در بالای سرت هست نه روی زمین.
•میدود چندان که بی مایه شود
• ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تَفت
واقعاً انسان یک حسهایی دارد اما اشتباه میگیرد، یک حس برتری جویی دارد. یک حس کمال جویی دارد. حالا نمیگویم که اینها را قاطی کنید با همدیگر چون بعد این سوال پیش میآید که شما گفتید که برتری جویی نباشه الان میگوید برتری جویی، نه. ببینید این طلبها را انسان در دنیا اشتباه میگیرد مثلاً انسان میل دارد که همیشه زنده بماند. کو جواب این سوال در بیرون، در جهان بیرون؟میبینیم که جوابی ندارد همه دارند میمیرند.
همه میمیرند.هر طلبی که در درون من وجود دارد یک جوابی در بیرون دارد. من تشنه میشوم جوابش آب است. من گشنه میشوم جوابش در بیرون وجود داره غذاست. من به طور غریزی شهوت دارم در بیرون جواب داره جنس مخالف.من دلم میخواهد زنده بمانم اما جواب ندارد در بیرون، کو جوابش؟
همه که دارند میمیرند. پس صددرصد جواب دارد. باید از آب حیات بخوری از آب عشق بخوری از آب حَیَوان بخوری. به آب حیوان که رسیدی و خوردی، تو زندگی جاوید پیدا کردی. اما این حس را، همه این حسها را میآییم در دنیا اشتباه میگیریم. میگویم که کاش پیر نمیشدیم. کاش عمل زیبایی بکنیم و جوون بمانیم.
خوب تو نامیرایی ای انسان.
اگر قدر خودت را بدونی.
• قدر خویش نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
• تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمی دانی
• تو از کاخ رفتی زچاه
چه گنه دارد جهانهای فراخ
انسان کی میخواهد بیدار بشود و بفهمد که بابا این طلبهایی که دارد یک جوابهای مصنوعی دارد در بیرون. و یک جوابهای واقعی دارد
••• گر تو را پیدا شود یک فتح باب
تو درون سایه بینی آفتاب
از مجاز به حقیقت پی میبرد
••• سایه در خورشید گم بینی مدام
خود همه خورشید بینی والسلام
ناگهان در صوامع ملکوت این ندا رسید بگوش که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحدهُ لا اله الا هو
خود همه خورشید بینی و السلام.
• آنچه بینی دلت همان خواهد
آن چه خواهد دلت همان بینی
گفتیم که هر کسی میخواهد دوست را ببیند باید دلش را آیینه کند و در ادامه عطار میگوید:
••• گفت چون اسکندر آن صاحب قبول
خواستی جایی فرستادن رسول
میخواست اگر جایی یک فرستادهای بفرستد، یک رسولی بفرستد، خودش لباس(لباس رسول) او را تنش میکرد و خودش میرفت و هیچ کس هم متوجه نبود که این اسکندر است.
•••چون رسول آخر خود آن شاه جهان
جامه پوشیدی و خود رفتی نهان
••• پس بگفتی آنچه کس نشنیده است
گفتی اسکندر چنین فرموده است
میرفت و میگفت که اسکندر چنین گفته. مردم دارند از زبان خود اسکندر میشنوند اما فکر میکنند که این فرستادهی اسکندر است.
••• در همه عالم نمیدانست کس
کاین رسول اسکندر است آنجا و بس
هیچ کس نمیدانست که این اسکندر است.
••• هیچکس چون چشم اسکندر نداشت(چشم اسکندر بین نداشت)
••• گرچه گفت اسکندرم باور نداشت
خودش هم لو میداد کسی قبولش نمیکرد میگفتند برو بابا، اسکندر در قصر پادشاهی نشسته اینجا چیکار میکند.
••• هست راهی سوی هر دل شاه را (هر دلی به سمت شاهش راهی دارد)
لیک ره نبود دل گمراه را
دل گمراه اما راهی ندارد. دلت را پاک کن تا راه باز بشود. روزنه پیدا بشود.
• کار دین ای دوست روزن کردن است روزن کن
••• گر برون حجره شه بیگانه بود
غم مخور چون در درون همخانه بود
بیرون کسی قبولش نداشت اما وقتی داخل قصر میشد باز اسکندر، اسکندر بود
••• یک حکایت بشنو از اسرار جان
از به هم پیوستگی های نهان
یک حکایت دیگر
••• راههای بس نهان عاشقی
گوش کن گر برتری و فایقی
راههای درهم پیچیدهی بین عاشق و معشوق.سلطان محمود غزنوی در غزوه هند یک بردهای را میگیرد، میآورند و سلطانمحمود او را برده خودش میکند. بعد میبینند او هوش و ذکاوت زیادی دارد و سلطان محمود عاشقش میشود.و بعد از اینکه عاشق شد، این را میآورد و در تخت پادشاهی مینشاند کنار خودش. ده تا وزیر داشته و وزیرانش شروع میکنند به ایاض حسودی کردن اما در جایجای مختلف زندگی برتری ایاض را به وزیران نشان میدهد که مولانا خیلی خوب در مثنوی اینها را آورده(در مورد همین چندتا داستان دارد )
عطار قبل مولانا بود و مولانا خیلی از اشعارش را از عطار وام گرفته و واقعاً خیلی خیلی روشنتر از عطار توضیح داده.
••• چو ایاض از چشم بد رنجور شد( چشم زخم خورد و مریض شد)
عافیت از چشم سلطان دور شد
دیگر سلطان محمود راحت نمیتوانست بشیند
••• (ایاض)ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
راوی👇🏼
••• خادمِ آشفته جانِ بیقرار
پیک آن سلطانِ نامدار
سلطان محمود یک نفر را میفرستد به باغ سلطانی، که برود به ایاض یک پیغامی را برساند و این خادم👇🏼
••• برنشست و اسب را براند
خویش را تا باغ سلطانی رساند
••• همچو مرغی سربریده میتپید (یعنی اصلاً استراحت نکرده بود به تاخت رفته بود)
تا به ایوان ایاض جان رسید
ایاضِ جان.
سلطان محمود تن است و ایاض جان.
تشبیه خوبی نبود
••• شاه گفتش نیستی محرم در این
تعجب میکند میبیند سلطان محمود قبل این اونجا نشسته.
میگوید سلطان تو از کجا آمدی؟
من که همهش تاختم تو از کجا آمدی؟
••• شاه گفتش نیستی محرم در این
کی بری تو راه ای خادم در این
تو محرم نیستی این رازها را به تو بگویم اما اینقدر بگویم:
••• من رهی دزدیده دارم سوی او
(سوی ایاض یه راهی دارم ناپیدا)
زآنکه نشکیبم دمی بی روی او
ز آنکه تحمل ندارم دمی بی وجود ایاض زندگی کنم.
••• هر زمان ز آن ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
هر لحظه که بخوام از آن راه نهان عاشقی میآیم پیش ایاض اما کسی خبر ندارد.
••• راه دزدیده میان ما بسی ست
رازها در ضِمن جان ما بسی ست
بین ما خیلی راز ها وجود دارد خیلی راهها وجود دارد اما کسی نمیداند.
••• از برون گرچه خبر خواهم از او
در درونِ پرده آگاهم از او
در ظاهر میگویم از ایاض چه خبر؟
اما خودم آگاهم
••• راز اگر میپوشم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
اینجا این مثال را به این خاطر آورد که هدهد میخواهد به مرغها بفهماند که من از سیمرغ جدا نیستم.
درسته من فرستاده و رسول سیمرغ هستم اما عاشق و معشوق متحدند یک اتحادی دارند.
یک راههای نهانی دارند.
هر که مرا دید او را دید.
هر که مرا شناخت او را شناخت.
هرکس فاطمه را به غضب آورد خدا را به غضب آورد.
حضرت علی علیه السلام میگوید: چه کسی میخواهد خدا را ببیند؟
همه گفتن : ما
گفت خوب پس به من نگاه کنید
من چهره خدا هستم.
یعنی چی؟!
هم از خدا جدا هستم هم چهره خدا هستم.
پیامبران یک لقب دارند
ابراهیم خلیل الله / فقط دوست خدا
عیسی کلیم الله/ کلام خدا
آدم صفوة الله/ برگزیده خدا
اما حضرت علی چیه؟
نورالله، یدالله، عین الله، اذن الله، وجه الله، اسدالله.
تمام علم و حکمت و صفات الهی در امام تجلی میکند، تمام آنها.
هرچند که مردم نشناسند و بیخبر باشند از او.
راوی👇🏼
••• هدهدِ آگاه آن یار خبیر
رازها میگفت با جمعی اسیر
••• مرغها در بند و زنجیری دگر
پایبند درد و تحقیری دگر
••• ترس و آز و حرص و کوته دیدگی
(اینها رذایلاند)
هست بندی مانعِ بالیدگی
••• گفت هدهد چشمِ جان را وا کنید
از چنین زنجیرها پروا کنید
از این ناهنجاریهای ذهنی، از این رذایل پروا کنید بترسید
••• چون همه مرغان شنیدند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن
یک شِمّهای از اسرار او پی بردند. قبلاً میگفتند نسبت ما با سیمرغ چیه؟ الان فهمیدن چیه.
دیدن که سیمرغ تنها عاشق هدهد نیست بلکه عاشق اینها هم هست
وگرنه هدهدی که جان سیمرغ است، نمیفرستاد که وقتش را تلف کند برای مرغها پس مشخص میشود که سیمرغ نه تنها عاشق هدهد است بلکه عاشق مردم هم هست.
چون عزیزش را فرستاده برای هدایت آنها.
خداوند امام حسین را فرستاد برای هدایت مردم.
عزیزش را فرستاد
یعنی عزیزترین کساش را فرستاد.
ثارالله
یعنی خونِ خودش را فرستاد که بریزند.
خدا اگر میخواست در روی زمین زندگی کند کسی میشد مثل امامان
نمیگویم امام خداست.
اون خالق است و امامان مخلوق خداوندند.
اما تمام صفات الهی را دارند.
هدهد اشاره میکند، میگوید هر که میخواهد سیمرغ را ببیند، من را خوب بشناسد.
به حرفهای من خوب گوش بدهد.
ببین خدا مردم را چقدر دوست داشت که عزیزترین شخصاش را فرستاد که جلوی دشمنانش آنقدر زحمت بکشد، قطعه قطعه بشود، زجر بکشد تا نوری در عالم روشن بشود که این نور راهنمای گمراهان و ره گمکردگان باشد.
مرغها که فهمیدند سیمرغ هم عاشق آنهاست و نسبتشان با سیمرغ، عشق است.
••• جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر ، رغبت یافتند
••• زین سخن یکسر به ره باز آمدند
جمله همدرد و هم آواز آمدند
🍃 پایان🍃