شرح و تفسیر منطق الطیر عطار

🍃قسمت سوم سیمرغ🍃
••• آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
••• کوه را هم تیغ داد و هم کمر
تا به سرهنگیّ او اَفراخت سر
کوه هم خدا را میشناسد، خداوند در قرآن میگوید: کوهها از خوف من ریزش میکنند. اما در عالم علّی و معلولی ما میبینیم وقتی باران میبارد کوه ریزش میکند.
وقتی زلزله روی میدهد کوه ریزش میکند. اما خداوند میگوید از خوف من است. شما علّت و معلول را میبینید، من را نمیبینید که. و کوه و جمادات، حیوانات و نباتات میگویند :
••• ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خاموشیم
ما میشناسیم ، با شما حرف نخواهیم زد. حنانه شو حنانه شو کمتر ز چوبی نیستی ای انسان، حنانه شو حنانه شو چوبی بود پوسیده پیامبر روش مینشست و با مردم حرف میزد پیامبر رفت و در فراق پیامبر این چوب گریست ؛ زار زار گریست از فراق پیامبر از فراق انسان کامل گریست و پیامبر این چوب را مثل انسان دفنش کرد.کفنش کرد. شستشو داد. غسلش کرد و در قبرستان مسلمانها دفنش کرد. چون با چوب حرف زد و چوب راضی نشد که از پیامبر جدا شود. قرار شد که این دنیا از هم جدا شوند و در آن دنیا با هم باشند به همین خاطر مولانا میگوید : کمتر ز چوبی نیستی ای انسان حنانه شو (چوب حنانه، اسمش حنانه بود) حنانه شو.
یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض.هر چه در آسمانها و زمین است، از ستارهها و کوهها و جمادات و نباتات، با خدا حرف میزنند.
تسبیح خدا رو میگویند. منِ انسان غافلم.
••• جان و دل را بیقرار خویش کرد
هستی ما را خدا اندیش کرد
سرشت ما را طوری آفرید که بیقرار حق است اما آمدیم در این دنیا زندگی کردیم، عادت کردیم، شرطی شدیم. به قدری زنگارها و حجابها ما را غافل کرد که دیگر آن بیقراری و خدا اندیشی از یاد ما رفت. هستی ما را خدا اندیش کرد
••• تا به سوی درگهش رو آوریم
جان و دل را تحفهی او آوریم
تا بیدار شویم، جان و دلمان را تحفهی خدا بکنیم. میگوید : إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا / یک امانتی داشتیم که به آسمانها و زمین و کوهها و جبال میخواستیم بدهیم اِبا کردند و نگرفتند و ترسیدند.
از آن ترسیدند، ترسیدند که آن امانت را بگیرند، بعداً نتوانند این امانت را برگردانند. آسمان با آن بزرگی ترسید. زمین با این بزرگی ترسید. کوهها با اون عظمت ترسیدند. خدا چی مطلبی را میخواهد بگوید؟ چه جوری میخواد ما را آگاه کند؟میگوید ای انسان تو قبولش کردی.
و يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا.
تو قبول کردی.اَلَست بربکم قالو بلی. تو قبول کردی این امانت را. امانت اختیار را. و قرار شد که این امانت را برگردانی. چون امانت همانطور که از نامش پیداست برگرداندنیست.هدیه نیست ، امانت است.هدیه چیزییست که خداوند، اگر بگویم این امانت نعمات الهیست، اینها هدیه خداونداند.
خداوند داده که ما استفاده کنیم. برگرداندنی نیستند. امانت برگرداندنیست. این امانت چیست که برگرداندنیست؟این اختیار انسان است. باید اختیار را برگرداند.چجوری برگردونیم اختیار را؟ باید اختیارمان را برگردانیم بدهیم به انسان کامل. و مطیع امرش باشیم. هستی ما را خدا اندیش کرد
••• تا به سوی درگهش روی آوریم
جان و دل را تحفه او آوریم
••• همچنان کآن مرغکان بیقرار
خواستن رفتن به سوی شهریار
حالا بنا به عللی ما تلنگر خوردیم، بیدار شدیم و میخواهیم برویم به سمت شهریار خودمان.
••• روی کرده طالب جانان شدند
دست اندر دامن هدهد زدند
راه بلدی باید .من میخواهم به فلان شهر بروم، گوگل مَپ نداشته باشم، راهنما نداشته باشم، نقشه نداشته باشم نمیتوانم بروم. پس هدهدی باید که این راه را رفتِ و برگشته باشد و من را با خودش ببرد. هرکس که بخواهد به جانان برسد، باید دست اندر دامن هدهد بزند.
••• بلبل و طوطی و بوتیمار و باز
با دگر مرغان به این راه دراز
••• هدهد آن رهبر شده در راه راست
گفت ای یاران چنین ره پر بلاست
••• عشق دانی چرا خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود
تا هر ناکسی نتواند که به حرم وارد شود. هر نجسی نتواند وارد شود. به همین خاطر است که میگوید: عشق دانی چرا خونی بود تا گریزد آنکه بیرونی بود نامحرم داخل نشود.و شیطان و ابلیس سگیست بر درگاه حرم خداوند که نامحرمان را میگیرد ، نمیگذارد بروند محرم شوند، بروند داخل حرم خانه اما با مخلصین چه کارش. میگوید من همه رو اغوا خواهم کرد الا عبادک منهم المخلصین. الا بندههای مخلص تو را.آنها را نمیتوانم گاز بگیرم. آنها را نمیتوانم با پارسم بترسانم.اما همه را خواهم ترساند جز عده قلیلی که نه به پارس من گوش خواهند داد.
نه به حرف من گوش خواهند داد. نه به وسوسه من و خودشان را به شهریار خودشان خواهند رساند.
مولانا در مثنوی ابلیس را به سگان ترکمن تشبیه میکند. در داستان ابلیس که رفت معاویه را برای نماز صبح بیدار کرد، در مثنوی پیدا کنید و بخوانید.
••• هدهد آن رهبر شده در راه راست
گفت ای یاران چنین ره پر بلاست
••• مرغکان برجان خود ترسان شدند
از هراسِ راه سرگردان شدند
تا هر مرغی نتواند به قله قاف برسد.تا مشخص بشه که ایُکم احسن عملا کدوم عملش خوب است.
••• هر یکی عذری دگر آغاز کرد
تا رها گردد از این اقلیمِ درد
از این راه پر بلا رها شود. فرار کند. نخواستیم آقا. ما نه شهریار را میخواهیم، نه این راه پر بلا را میخواهیم.
••• طوطی آمد با دهان پر شکر..
طوطی شکر شکن جلو میآید و میگوید: در قَبای فُستقی با طوق زر. قبای فندقی رنگ را به دوشش آویخته است، یک گردنبند زر هم بر گردنش
•••در سخن گفتن شکر ریز آمده
در شکر خوردن دگر خیز آمده
حرفاش ظاهراً خوب هستند، مستدلِ. حرفاش ظاهراً منطقیایست طوطی میگوید:👇🏼
•••هر سنگین دل و هر هیچکس
(هر بیرحمی)
چون منی را آهنین سازد قفس
همچون منی را تو قفس میگیرد من را بند میکند در قفس.
••• من در این زندانِ آهن مانده باز
ز آرزوی آب خضرم در گداز
انسانها بندِ همدیگرند. قضاوت دیگر انسانها، بندِ من است. قفسیست آهنی ، من همان طوطی شکر شکنم، من انسان که به خاطر مُطرب شدن با خاص و عام، به خاطر اینکه مردم من را تایید کنند یک کارهایی انجام میدهم که آن کارها قفس من میشود. حجاب میشود. بعد دشمن را در بیرون خودم میبینم. میگویم او نذاشت. او من را خشمگین کرد. او من را به گناه انداخت. او نبود من این کار را نمی کردم. او چنین نمیکرد فلان هیجان از من ایجاد نمیشد. هر سنگین دل من را اینجوری میکند.
•••هر سنگین دل و هر هیچ کس
چون منی را آهنین سازد قفس
••• نه دامیست نه زنجیر،چنین بسته چرایی؟
دام و زنجیر ما مشخص نیست، دیده نمیشود. اما همهمان پا بستهایم. همهمان در غل و زنجیریم. اگر در غل و زنجیر نبودیم که وابستهی این دنیای ماده نبودیم. طوطی میگوید:
••• من در این زندان آهن مانده باز
ز آرزوی آب خضرم در گداز
با اینکه منِ انسان در بندهای نامرئی ماندهام، میخوام تایید بیشتری بگیرم. عمر جاودانی پیدا کنم، از آب خضر بخورم، آب زندگانی بخورم که عمرم طولانی شود.
••• خضر مرغانم از آنم سبز پوش
بوک تآنم کردن آب خضر نوش
میگویند که حضرت خضر دنبال آب حَیَوان بود. گاهی اسکندر مقدونی را میگویند دنبال آب خضر بود. آب خضر همان آب زندگانییست. میگویند هر کسی از آب خضر بخورد از آب حیوان بخورد(با نامهای مختلف در ادبیات آمده) هر کس از این آب بخورد، جاویدان میشود ؛ نمیمیرد.
نامیرا میشود.طوطی وجود من گاهی آرزوی جاویدان بودن میکند. شما هم همینطور هستید شما از مرگ میترسید، میخواهید جاویدان بمانید اینطور نیست؟ گاهی اینجوریست. گاهی انسان میگوید کاش مرگم فرا برسد وقتی در خوشیاست میگوید آب خضر میخواهم. وقتی در رنج است میگوید مرگ میخواهم. بعد بهانه میآورد و میگوید:
••• من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمه ی خضرم یک آب
••• چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
اگه من بتوانم زندگی کنم، عمرم را بندگی میکنم؛ همین برای من کافیست. همین عبادات و نماز و روزه برای من کافیست.
راوی👇🏼
••• هدهد هادی شده اندیشه کرد
بعد از آن رو سوی مرغِ بیشه کرد
هدهد👇🏼
هدهدش گفت : ای ز دولت بی نشان
ای کسی که از سعادت بی خبری
تو سعادت را در چی میدانی؟ در زندگی جاویدان؟
••• مرد نبود هر که نبود جان فشان
جان ز بهر این به کار آید تو را
تا دمی در خوردِ کار آید تو را
جان برای این است که تقدیم جانان بکنی. اختیار برای این است که تقدیم صاحبش بکنی. امانت برای این است که تقدیم صاحب امانت بکنی.آب حَیوان خواهی و جان دوستی را که تو مغزی ندار پوستی. جان دوستی و ادعاهای بزرگ بادیگارد داشتن و عارف بودن، سالک بودن؟ ماشین زد گول گلوله داشتن و ادعای عارفی کردن؟ یکی نشسته بود در ماشین ضد گلوله میگفت لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم. این ذکر را میگفت : میگفت که خدایا هیچ حول و قوه ای بالاتر از تو نیست. اگر هیچ حول و قوهای بالاتر از خدا نیست چرا در ماشین ضد گلولهای آقا؟!! ما دُم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت ابوالفضل را؟
••• جان چه خواهی کرد بر جانان فشان
با جان میخوای چیکار کنی؟خداوند به تو عمر داده، زندگی داده میخواهی چیکار کنی؟برجانان فشان.
امام صادق میفرماید: اگر من زمان امام زمان (عج) را درک میکردم، تمام عمرم ر اصرف خدمت به امام زمان میکردم.
وقتی یک امام معصوم که کمتر از امام زمان نیست این حرف روچا میزند، یعنی چی؟
یعنی ای مردم زندگیتان برای چیست؟
مشخص میشود که برای چه چیزی باید زندگی کنیم.
جانتان را در چه راهی صرف کنید.
••• جان چه خواهی کرد بر جانان فشان
در ره مردان چو مردان جان فشان
راوی👇🏼
••• مرغکان ، جویندگان شهر جان
(جویندگان حق و حقیقت)
هر یکی چیری همی گفت آن زمان
••• بعد از آن طاووس آمد زرنگار
نقشِ پَرّش صد ، چه بلکه صدهزار
•••چون عروسان جلوه کردن ساز کرد
هر پرِ او جلوه ای آغاز کرد
طاووس میگوید از وقتی که خدا من را آفرید همهٔ نقاشها دارند من را تصویر میکنند. نقش من را میکشند.
••• تا که نقاش غیبم نقش بست
چینیان را شد قلم انگشتِ دست
••• گرچه من جبریل مرغانم ولیک
رفت بر من از قضا نقشی نه نیک
به خودش ببین چه صفت میدهد! وقتی به خودش صفت میدهد، خوداشعاری پیدا میکند. طاووس اینجا خیلی خوداشعاری دارد، خودخواهی، خودبینی، خوداشعاری.
••• گرچه من جبریل مرغانم ولیک
رفت بر من از قضا نقشی نه نیک
از بس به خودش نگاه میکند یک ایراد پیدا میکند. میگوید خداوند اینجای من را خوب نیافرید؛ پاهایم را.
••• یار شد با من به یک جا مار ِ زشت
تا بیفتادم به خواری از بهشت
فریب مار را خوردم. ابلیس که به شکل مار بود از بهشت بیرون انداخت خدا.
••• عزم آن دارم کز این تاریک جای
رهبری باشد به خُلدَم رهنمای
از این دنیای تاریک یکی رهبری کند، برگردم به بهشت.اما ببینید این بهشت واقعی که خداوند قول داده نیستش.یعنی انسان وقتی خطا میکند ظلمت روی ظلمت میآید، انسان میرود در تاریکی و دوباره به خاطر احساس آن دردهای ناهنجار میخواهد که برگرده به آرامش. خیلی از کسانی که میخواهند بیایند به کلاس خودشناسی. میآیند و میگویم برای چی آمدین؟ هدفتون چی بود؟ میگویند کسب آرامش. یعنی واقعا نظرشون، هدفشون کسب حقیقت، رسیدن به حقیقت نیست. رسیدن به آرامش است مثل طاووس.رهبری باشد که من را ببرد به آرامش.
•••رهبری باشد به خلدم رهنمای
••• من نه آن مرغم که در سلطان رسم
من آن مرغی نیستم که به سلطان حقیقت دست پیدا کنم. کافیست
••• بس بود اینم که به دربان رسم
همان آرامش برای من کافیست
••• کی بود سیمرغ را پروای من
من کی دغدغه حقیقت را دارم؟
••• بس بود فردوسِ عالی جای من
آن بهشت آرامش کافیست؛ همین را میخواهم.
••• من ندارم در جهان کاری دگر
تا بهشتم ره دهد باری دگر
این همه جستجو میکنم، مطالعه میکنم، این طرف و آنطرف تا اینکه به آرامش دست پیدا کنم؛ نه به حقیقت
••• گفت آن طاووس با صد فرّ و ناز
من به فردوس برین دارم نیاز
••• از دل و جان این مرا باشد هوس
از برای این هوس دارم نَفَس
این را میخواهم. خوب این لذت جویی نیست؟ چرا لذتجویی هست دیگر هدهد به طاووس میگوید👇🏼
••• ای ز خود گم کرده راه
هر که خواهد خانه ای از پادشاه
چون صد آمد نود هم پیش ماست. تو حقیقت را بخواه، تو پادشاه را بخواه، دربان هم پیدا میکنی. تو صد را بخواه نود هم هست. تو حق را بخواه آرامش هم هست.
••• ای ز خود گم کرده راه
هر که خواهد خانه ای از پادشاه
•••گو بیا نزدیک او ، این زآن به است
خانه ای در حضرت سلطان به است
••• خانهی نفس است خُلد پر هوس
این لذت جویی ظاهراً اسمش سیر و سلوکِ، عرفانِ، خودشناسیِ، فلانِ اما آخرش لذتجویی نیست؟!محتواش هر چی هست لذت جویی و نفسانی نیست؟!
••• خانهی دل مقصد صدق است و بس
باید صادق باشی. نه اینکه همه آتشها را جلوی خودت جمع کنی خودت گرم بشوی.
••• حضرت حق است دریای عظیم
قطره ای خورد است جنات نعیم
حق دریاییست و این آرامش و لذت، قطرهای ست
••• چون به دریا میتوانی راه یافت
سوی شبنم چرا باید شتافت
انسان این قابلیت را دارد که به دریای حقیقت برسد. چرا به قطره ای به شبنمی قانع شود؟؟!
•••هر که داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذره باز
کسی که میتواند خورشید را ببیند، چرا آن ذرهای که از دریچه نور تابیده و آن ذره دارد درخشان میشود، به آن سرش را گرم کند؟
••• گر تو هستی مرد کلی ، کل ببین
کل طلب ، کل باش ، کل شو ، کل گزین
در مورد دید کلی و دید جزئی گفتیم. در ویس اول
••• هدهد ره بین سخنهای دقیق (ره بین یعنی راه بین، همان کسی که راه را بلد است)
بر زبان آورد تا آن خوش فَریق
••• سوی خورشید ازل روی آورند
آب از دریای بینش ها خورند
هدهد را تشبیه کنیم به عقل کلیمان. خوب میگوید این عقل کلی وقتی به کار میافتد، وقتی این هدهد عقل حرف میزند، این فَریق یعنی این گروه اجزای وجودی انسان را جمع میکند که همتش جمع شود تا برود به خورشید ازل، با این دید کلی، با این نگاه کلی، با این عقل کلی برود برسد به دریای حقیقت.
بر زبان آورد تا آن خوش فَریق
••• سوی خورشید ازل روی آورند
آب از دریای بینش ها خورند
وقتی انسان دید کلی پیدا کرد به دنیا به آفرینش، همه چیز یک بینشی پیدا میکند، حکمتی از درون انسان بیرون میآید که به ان میگویم علم حضوری. علمی که حاصل کردنی نیست. اصولی نیست. تئوریات و نظریات نیست. از بیرون نیست. از درون خود انسان بیرون میآید. آبیست که از چشمه وجود انسان بیرون میآید.
هدهد میخواهد این آب بیرون بیاید.
•••آب از دریای بینشها خورند
ریشههاشان درون خودشان باشد. علم را از درون خودشان بگیرند وعلم حقیقی همین است.
••• چشم همت چون شود خورشید بین(وقتی اون دیدکلی رو پیدا کرد)
کی شود با گرد و ذره همنشین
••• در میان این سخنها کبک ما
پیش آمد تا بگوید ماجرا
••• کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سر مست از کآن در رسید
وسط همین حرفهایی که مرغها میزدند کبک هم سر و کلهاش پیدا شد. کبک نماد آن قسمت از وجود ماست، حالا یا نماد انسانیست که فریفته و سرمست ارزشهای اجتماعی شده است و ارزشهای اجتماعی را معدن میداند؛ گوهر میداند و اون صفات رنگارنگی که انسانها به خودشان چسباندند اعم از موقعیتهای اجتماعی اعم از صفات با ارزش اعم از مدرک و تحصیل و مال و ثروت و… سرمست اینها هستند؛ کبک همان است. و در وجود همهمان این کبک هستش. شما خودتان را نگوید که ما اینطور نیستیم. بهترین کار همین است که انسان بگوید بله من هم همینطور هستم. اینطوری بهتر میتوانم خودم را ببینم.
••• کبک بس خرم، خرامان در رسید
خرامان بود از این که توانسته بود ارزشهای اجتماعی را کسب کند. ما سر مست میشویم وقتی که میتوانیم کسب کنیم و مشوش و آشفته هستیم وقتی که نمیتوانیم این کار را انجام دهیم.
••• سرخ منقار وَشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
دور چشماش قرمز بود انگار خون گریه میکرد.
یعنی فطرتش تهی از حقیقت بود. فطرتش از دور بودن از حق دارد گریه میکند.
خون از چشمانش دارد بیرون میآید اما ظاهرش فریفته رنگهای دنیوی شده است.
کبک میگوید 👇🏼
••• من پیوسته در کآن گشتهام
من سربازی فلان جا بودم با فلان کسها افت و خیز کردم. فلان وقت در جوانی فلان کارها را کردهام. انسانها را میبینید که از خودشان تعریف میکنند در قالب داستان، در قالب خاطرات، در قالب جوک تعریف کردن و اینها میخواهند ارزشهایی را که کسب کردن به رخ دیگران بکشند.
••• من پیوسته در کآن گشتهام
بر سر گوهر فراوان گشتهام
••• عشق گوهر آتشی زد در دلم
این ارزشهای اجتماعی را گوهر میپندارد.
••• بس بود این آتش خوش حاصلم
این آتش و مستی عشق به دنیا حاصله من است؛ کافیست.
••• تَفتِ این آتش چو سر بیرون کند
سنگریزه در درونم خون کند
وقتی این تاییدها بیشتر مشود این لایکها بیشتر میشود حرارت این آتش بیشتر میشود آن سنگ ریزهها در درونم نرم میشود، قند تو دلم آب میشود.
••• در میان سنگ و آتش مانده ام
هم معطل هم مشوش مانده ام
••• من عیار کوهم و مرد گوهر
ببینید چگونه از خودش تعریف میکند. ما هم همین طوری هستیم گاهی همینطور یک سره از خودمان تعریف میکنیم.
••• من عیار کوهم و مرد گوهر
نیستم یک لحظه بی کوه و کمر
••• چون ره سمیرغ راهی مشکل است
پای من در سنگ، گوهر در گِل است
من کجا و سیمرغ کجا؟ یعنی انسان ضرورت رسیدن به سیمرغ را درک نمیکند. میگوید چی کم دارم تو دنیا، تو زندگیم. که بروم حالا دنبال حقیقت باشم دنبال حق باشم دنبال سیمرغ باشم بروم به قله قاف مگه چ؟ یعنی ضرورت خودشناسی و دنبال انسان کامل بودن و دنبال حق بودن را در وجود خودش احساس نمیکند به علت سرگرم بودن به کان و زر و گوهر و اینها
••• من به سیمرغ قَویدل کی رسم
دست بر سر پای در گِل کی رسم
••• کبک خرم دل به معدن داده بود
لعل و یاقوت و زمرد میستود
پول میپرستید ارزش میپرستید تایید مردم را جستجو میکرد
••• دل نمیدادش سفر تا کوه قاف
سخت میترسید از اندوه قاف
یعنی آن ضرورت را حس نمیکرد و میترسید که یک لحظه اینها را ول کند. یک روز فقط اینها را یک روز ول کند برود دنبال حقیقت. حضرت علی(ع) فرمود که یک ساعت اندیشه بهتر از هفتاد سال عبادت است. اصلا یک ساعت هم نمیخواهد با خودش صادق باشد.
هدهد👇🏼
••• ای چو گوهر جمله رنگ
ای کبکی که پرهایت مثل گوهر رنگارنگ است و لنگ لنگان هم راه میروی کبک همینطور میلنگد.
•••چند لنگی چند آری عذر لنگ
این حرفها عذر و بهانه هستند.
تو نمیخواهی به سمت حقیقت بروی
••• پا و منقار تو پرخون جگر
تو به سنگی باز مانده بی گوهر
تو فطرتاً خداجویی فطرتاً حقیقت جویی سرشتِ تو پر خونِ جگر و پر دغدغه حقیقت است اما تو آمدی به سنگی قانع شدی؟
••• اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
(گوهر چیست؟
یک سنگیِ که خداوند رنگش کرده است)
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
تو دلت کور شده چشمت کور شده گوشَت کر شده صدای حق را نمیشنوی؟ سنگدل شدهای به خاطر دنیا پرستی و ارزش جویی؟
••• گر نماند رنگ او سنگی بود
اگر رنگ را از سنگ بگیری از گوهر بگیری چه میشود؟ یک سنگی است. اگر ارزشها را از انسانها بگیری. صفاتی که به خودشان نسبت دادهاند را بگیری چه میشود؟ یک انسان میشود؛ دیگر سنگاند ،گِلاند انسان از گِل است یک جسم بی حاصل است.
••• هست بی سنگ آنکه ، در رنگی بود
آن سنگ محک و قدرت تمیز را ندارد هر کسی که گرفتار رنگارنگیِ صفات و ارزشهای اجتماعی شده است.
••• هر که را بویی ست او رنگی نخواست(هر که از حقیقت بویی برد او دنبال این رنگها نیست)
زآنکه مرد گوهری سنگی نخواست
کسی که درونش ثروتمند هست، دیگر بیرون به دنبال ثروت نمیگردد.
••• همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدس
یک همت عالی دارم و از خلق در عزلتم.
••• نفس سگ را خوار دارم ، لاجرم
عزت از من یافت اِفریدون و جَم
فریدون و جمشید پادشاهان افسانهای، پادشاهیشان را مدیون مناند.
••• پادشاهان سایه پروردِ من اند
من با پادشاهان میشینم؛ پادشاه را بر کنار میکنم و پادشاه میگذارم.
••• هر گدای طبع ، نِی مرد من اند.
هر کسی که گدایی تبع هست، من با همه سازگار نیستم. در متن مردم نیستم؛ مردم لیاقت من را ندارند.
••• نفس سگ را استخوانی می دهم
روح را زین سگ امانی می دهم
نفسم را کُشتم. روحم آزادِ آزاد است، به پندار خودش رها شده است از نفس.
••• نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
عالی مُقام محل اقامت. چون ریاضت کشیدم به این مقام رسیدم.
••• آن که شه خیزد ز ظِل پرّ او
چون توان پیچید سر از فَرّ او
ببینید با کی طرفید ؟! کسی که پادشاهها زیر سایه او هستند چگونه میشود با این چنین کسی برابری کرد.
••• کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرونشانی کار من
حتی خودش را از سیمرغ هم بالاتر میداند. میگوید سیمرغ هم پای من نمیشود.
سیمرغ نمیتواند پادشاهان را یاری کند.
از فَرّش پادشاهها به وجود نمیآیند.
پس این خسرو نشانی، پادشاه نشانی، کار من است و کافیست. سیمرغ نمیتواند مثل من باشد.
••• آن همای سایه بخشِ نور پر
گفت من دارم هزار و صد هنر
••• اهل عزلت باشم و قانع ترین
وامدارِ فرّ من ، شاه زمین
••• جمله مرغان ، گشته حیران زین سخن
تا چه گوید هدهد آن مرغ کهن
هدهد گفت:
••• ای غرورت کرده بند !!
سایه در چین ، بیش از این بر خود مخند
••• نیستی خُسران شاهِ این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
••• من گرفتم(گیرم که) خود که شاهان جهان
جمله از ظِلّ تو خیزند این زمان
••• لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهیِ خود مانند باز
وقتی فردا مُردند شاه بودنشان از بین رفت
••• سایهی تو گر ندیده شهریار
در بلا کی ماندی روزه شمار
اگر تو اینها را پادشاه نمیکردی اینها در روز حساب و کتاب، به بلا گرفتار نمیشدند یک داستان میگوید:
••• پاک رویی بود بر راه صواب
یک شبی محمود را دید او به خواب
یک نفر آدم خوبی بود. پاکدلی بود. یک روز سلطان محمود غزنوی را در خواب میبیند. حالا سلطان محمود غزنوی در ادبیات به عدالت معروف است.
بعد فوتِ سلطان محمود غزنوی، سلطان محمود را این مرد پاک طینت در خواب میبیند میگوید چجوریست ای سلطان عادل و پاک، ای سلطانی که همه تعریفش را میکنند. روزگارت در دارالقرار، در آن دنیا چجوریست؟
••• گفت ای سلطان نیکو روزگار
حال تو چونست در دارالقرار
سلطان محمود در خواب به او میگوید:
••• گفت تن زن ، خون جان من مریز
گفت سلطان مگو به من. تن زن یعنی حرف نزن.
•••دم مزن ، چه جای سلطانست خیز
اینجا دیگه جای سلطان بودن و سلطان بازی نیستش
••• بود سلطانی این پندار غلط
سلطانی یک صفت بود یک پندار بود یک وهم بود.
••• سلطنت کی زیبد از مشتی سَقَت
از انسانی که به طرف مرگ میرود به طرف مریضی میرود به طرف پیری میرود، حالا انسان کی هست که سلطان باشد؟ یک عده جمع شدند میگویند تو سلطانی. اگه همه خلق روی زمین بمیرند آیا سلطانی باقی خواهند ماند؟ سلطان با مردم سلطان میشود. پس در جوهرش سلطانی وجود ندارد.
سلطانی یک صفت عَرَضیست که بعداً بر انسان عارض میشود. نه صفت ذاتی. مثلاً فرعون یک روز بلند شود ببیند که مردم مردند این باز هم پادشاهست؟ نه. پس اگر پادشاهی در ذات این هست چرا از بین رفت؟ میگوید پادشاهی یک وهم و خیال بود در دنیا.
••• حق سلطان جهان دار آمده است
سلطنت او را سزاوار آمده است
••• چون بدیدم عجز و حیرانیِ خویش.
اینجا آمدم و دیدم که چقدر عاجزم. انسان چقدر در مقابل پروردگارش عاجز است.
••• ننگ میدارم ز سلطانیِ خویش
••• گر تو خوانی جز پریشانم مخوان.
نگو سلطان. بگو خاک بر سر.بگو پریشان.
••• اوست سلطان نیز سلطانم مخوان
••• سلطنت او راست من بر سودمی
گر به دنیا در گدایی بودمی
الان این دنیا در آسودگی بودم می آسودم.
اگر دنیای من گدایی بود نه سلطانی.
••• کاشکی صد چاه بودی جاه نی
خاشه روبی بودمیُ و شاه نی
کاش رفتگر بودم در دنیا ، نه شاه
••• نیست این دم هیچ بیرون شو مرا
راه فراری نیست راه بازگشتی به دنیا نیست.
••• باز میخواهند یک یک جو مرا
تک تک اعمال من را دارند بررسی میکنند.
••• خشک بادا بال و پرّ آن همای
کو مرا در سایه ی خود داد جای
خشک شود بال اون هُمای، که باعث شد من پادشاه شوم.
excellent issues altogether, you just gained a logo new reader.
What could you suggest in regards to your put up that you just made a few days ago?
Any positive?
Area 52 Delta 8 THC – Area 52 Delta 8 THC
Area 52 Delta 8 THC – area 52 delta 8 THC products
delta 8 carts Area 52 – Area 52 Delta 8 THC
delta 8 THC for sale area 52 – delta 8 carts Area 52
delta 8 area 52 – buy delta 8 THC area 52
با سلام
عالی بود شرح جالبی نوشته بودید. خدا توانایی و توفیق به شما اعطا کند. ان شاء الله
ممنون دوست عزیز