نظر مولانا در مورد شعر گفتن خود

آخِر، من تا این حدّ دلدارم که این یاران که به نزد من میآیند، از بیمِ آن که مَلول نشوند شعری میگویم تا به آن مشغول شوند، و اگرنه من از کجا، شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بَتَر چیزی نیست. همچنان است که یکی دست در شکنبۀ گُه کرده است و آن را میشویَد برای آرزوی مهمان، چون اشتهای مهمان به شکنبه است، مرا لازم شد[۱]. آخِر آدمی بنگرد که خَلق را در فلان شهر چه کالا میباید و چه کالا را خریدارند، آن خَرَد و آن فُروشَد، اگرچه دُونترِ متاعها باشد. من تحصیلها کردم در عُلوم و رنجها بُردم که نزد من فُضلا و مُحقّقان و زیرکان و نُغول اندیشان[۲] آیند تا بر ایشان چیزهای غریب و نفیس و دقیق عَرض کنم. حق تعالی خود چنین خواست، آن همه عِلمها را اینجا جمع کرد و آن رنجها را اینجا آورد که من بدین کار مشغول شوم، چه توانم کردن؟ در ولایت و قوم ما از شاعری[۳] ننگتر کاری نبود، امّا اگر در آن ولایت میماندیم موافقِ طبعِ ایشان میزیستیم و آن میوَرزیدیم که ایشان خواستندی، مثلِ درس گفتن و تصنیف کُتُب کردن و تذکیر و وَعظ گفتن و زُهد و عَملِ ظاهر وَرزیدن.