من خودم را دیدم 7

در پیادهرو که راه میرفتم هر کسی از جلوی چشمم رد میشد ذهنم بطور خودکار شروع میکرد به وراجی کردن، این چقدر زیباست! این کوتاه قد است! ای وای کاش با او دوست میشدم! خیلی بدم میآید از آدمهایی که ظاهر اینچنینی دارند! عجب ماشین زیبایی، کاش من هم میتوانستم بخرم. و هزاران حرف دیگر که از ذهنم خود بخود میگذشت.
از اینکه ذهنم چنین کارکردی داشت ناراحت بودم و خودم را سرزنش میکردم، چرا باید ذهنم مدام دیگران را سرخود قضاوت کند؟
چرا کنترل ذهنم دست خودم نیست؟
شاید دیگران هم مثل من بودند؛ نمیدانستم.
انسانی بودم پر از احساسات و هیجانات ضد و نقیض، گاه بسیارخشمگین و کینهای، گاه رئوف و مهربان، گاه حسود و ناراحت و افسرده، گاه پر حرف و شاد و پر انرژی.
دلم میخواست رفتارم با دیگران راحت و خوب باشد. همیشه نگران بودم که مبادا در چشم دیگران؛ آدم بدی باشم. اما با این وجود، نیروهایی ناشناخته از درونم فشار میآوردند تا با اطرافیانم تند و خشن رفتار کنم.
((ترس از قضاوت دیگران))
هرگز ذهنم خالی از فکر نمیشد. کوله باری از بایدها و نبایدها و نظریهها و الگوهای اجتماعی و خاطرات گذشته را با خود حمل میکردم. ضربان قلبم بالا میرفت و احساس استرس و اضطراب میکردم. میخواستم بر ترسهایم غلبه کنم اما هرکاری برای غلبه برترسهایم میکردم ترسم فزونی مییافت. حتی از نگاه کردن به ترسهایم دچار وحشت میشدم.
با اینکه اصلا بروی خودم نمیآورم و درونم را از دیگران پنهان میکردم، از قضاوت دیگران بشدت وحشت داشتم. از روزی میترسیدم که مردم مرا بیعرضه و نالایق به شمار آورند. قضاوت دیگران مثل کوهی بر دوشم سنگینی میکرد. دیدگاه مردم را نسبت به خودم اتوماتیکوار میسنجیدم و کاری میکردم که مردم نظر احترامآمیز و تکریمگونه خود را از من برنگردانند.
حتی در خلوت خودم احساس میکردم مردم مرا نگاه میکنند. حس بسیار بدی داشتم. خواستههای جامعه در ذهنم مبهم و کلی و بیشمار بود.(جامعه از من چه میخواهد؟ چه میطلبد؟ یا شاید خودم چنین تصور و برداشتی داشتم. اما قضاوت دیگران واقعا وجود دارد و بسیار مهم هستند چون این مردم هستند که با رفتار و گفتار خود مرا تعریف و تمجید میکنند و بر شخصیت من مهر تایید میزدند.) فکر اینکه الان دیگران چه فکری در مورد من میکنند یا چه فکری خواهند کرد، اذیتم میکرد. فقط دیگران میتوانستند حس خوب برتر بودن و بهتر بودن را در من ایجاد کنند. تمام عمرم را در جهت پرداخت بدهی صرف کردم؛ که جامعه از من طلبکار بود. قبلا خود را صاحب اختیار و مختار در تمامی کارهایم میدانستم اما الان میفهمم که هیچ اختیاری از خود ندارم. آنها به رفتارهای من جهت میدهند و سمت و سو میبخشند.
@khodshenasi7
این متنها از کتابی گذاشته میشود که در آخر معرفی خواهد شد