من خودم را دیدم 6

روزها مشغول کار و فعالیت بودم، تا بیکار می‌شدم با دوستان قرار می‌گذاشتم ، جمع می‌شدیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم.
خلاصه وقت خالی و بیکاری برای خود نگذاشته بودم. در تنهایی کتاب مطالعه می‌کردم یا اخبار و رسانه‌ها را مرور می‌کردم.
از تنها شدن و بیکار بودن می‌ترسیدم‌‌‌. وقتی سرما می‌خوردم که حوصله‌ی هیچ گونه سرگرمی را نداشتم و نمی‌توانستم خودم را سرگرم کنم، مثل شبها با افکارم روبرو می‌شدم. فیلی را می‌ماندم که می‌آمد لب چشمه آب بخورد؛ خودش را در آن می‌دید و می‌رمید.
بیشتر از مریضی، بیکاری اذیتم می‌کرد. حوصله‌ام سرمی‌رفت انگار ساعت حرکت نمی‌کرد، لحظه به لحظه زمان را زندگی می‌کردم. یک نوع حس ناامیدی و عقب ماندگی؛ ترس و گرفتگی به‌ من دست می‌داد. انگار وجودم پر از سرزنش و ملامت و کوفتگی بود. چرا نرفتم؟ چرا نرسیدم؟ همه رفتند؟ کسب کردند و … . این احساس، بسیار زجرآور و آزاردهنده بود.
می‌خواستم ذهنم به طور کلی از کار بیفتد، اما مگر بدون ذهن و فکر می‌شد زندگی کرد؟
زندگی انسان با فکر می‌چرخد اگر فکر نباشد که انسان با حیوان چه فرقی می‌کند؟!
این‌همه اختراع و پیشرفت نتیجه‌ی فکر انسانها بوده پس چرا باید من از فکر کردن فرار کنم؟!
آیا فکرِ آنها آزارشان نمی‌داد؟ شاید هم من مریض شده‌ام؟! اینها سوالهایی بود که مدام از ذهنم می‌گذشت. حتی درمان دردم را بین کتابهای روانشناسی و یا مطب روانشناسان هم پیدا نمی‌کردم. انگار کسی جز خودم نمی‌توانست از من سر در بیاورد. بهترین راهکار را فعالیت‌های سرگرم کننده و کار کردنِ بیشتر می‌دانستم.

هفته‌ها حالم خوب بود. کار خوبی داشتم و در کارم موفق بودم. میهمانی می‌رفتم، ورزش می‌کردم، مطالعه می‌کردم و هفته‌ای چند روز در دانشگاه مشغول درس خواندن و ادامه تحصیل بودم تقریبا آدم موفقی از نظر دیگران بودم !

@khodshenasi7

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *