من خودم را دیدم 5

همیشه شنیده بودم: هر چه مشغول و سر شلوغ‌تر باشی، زندگی با معناتری داری و به حال بشریت مفیدتری(گردش شب و روز و کارهای روزمره همه‌اش تکراری بود.)
پیاده‌رو را بسرعت می‌پیمودم. با این جور حرفها در خود انرژی و حرکت ایجاد می‌کردم. از حالت ناامیدی و یاس بیرون می‌آمدم تا کارهای فراوانی را که داشتم بتوانم انجام دهم. مخصوصا وقتی بیاد می‌آوردم که در طول روز در رابطه‌ای موفق و تحسین خواهم شد بدنم سرحال‌تر می‌شد.
به شغلم اصلا علاقه نداشتم اما رئیس خطاب شدن به من روحیه و حیات می‌بخشید.
در سیستم شغلی خودم مسئول بخش کوچکی بودم وقتی به یاد می‌آوردم که امروز هم قرار است رئیس خطاب شوم شادتر می‌شدم و روحیه‌ام بهتر می‌شد. و قدمهایم را تندتر برمی‌داشتم.
هرچند ظاهرا در رفتار و گفتارم طوری وانمود می‌کردم که اصلا رئیس و مرئوس بودن برایم فرقی ندارد، مهم خدمت کردن به مردم است. اما وقتی صادقانه با خودم رو به رو می‌شدم متوجه می‌شدم همه‌ی این حرفها نمایش بازی کردن است و نیازهای درونی که احساس می‌کنم با حرفهایی که برای دیگران می‌گویم فرسنگها فاصله دارند.
سیستم‌ها و سازمان‌ها به افراد موقعیت و مقام می‌دهند و مردم در وهله اول برای تامین معیشت به آن سیستم‌ها و سازمان‌ها جذب می‌شوند سپس دنبال پست و مقام هستند تا احساس وجود داشتن و حیات بکنند.
اخراج شدن از شغل یا پایین رفتن رتبه‌ی سازمانیم، می‌توانست مرا کلا از هم بپاشد. راضی بودم از حقوقم کم کنند اما عنوان پست سازمانی‌ام پرطمتراق باشد و پستم را از من نگیرند. به حیله‌های لطیف و ظریف و با رفتارهای وانمودی سعی داشتم خودم را هر روز بهتر جلوه دهم و به افراد بالا رتبه نزدیکتر شوم. حتی در بیکاری هم مدام ذهنم نقشه می‌کشید و طرح می‌ریخت.
چگونه می‌توانم درون خودم را براحتی بروز دهم و بگویم )) آهای مردم من عاشق رئیس بودن و دستور دادن هستم و همه حرفهای من چرت و پرت است شما باور نکنید. حتی گاهی خودم را هم گول می‌زدم و می‌گفتم واقعا چه ایرادی دارد که در قالب شغل برتری خدمت بیشتری به مردم بکنم؟! هرچند که ظاهر و باطنم یکی نباشد چه کسی گفته ظاهرت را هم همچون درون زشتت نشان بده تا همه از تو متنفر شوند؟ (نه! همین رویه‌ای که در پیش گرفته‌ام بسیار خوب است.)
وقتی پشت میز کارم قرار می‌گرفتم احساس غرور و محترم بودن می‌کردم. حس خوبی داشتم. خیلی وابسته‌ی کلمه‌ی رییس شده بودم و همیچنین وابسته‌ی نگاه‌های تحسین‌آمیز و متواضعانه‌ی ارباب رجوعها و کارمندان زیر دست شده بودم. تنها راه رسیدن انرژی به وجودم همینها بودند. ((اگر روزی این کانال بسته شود و در نظر مردم بی‌ارزش و بی‌اعتبار شوم چه؟))
باید بقدر کافی پول در حسابم داشته باشم که حتی در صورت تغییر شغل یا اخراج یا ورشکست شدن سازمان بتوانم به پشتوانه پولی که جمع کرده‌ام همینطور محترم و متشخص باقی بمانم.

((باید به کسانی کمک کنم که هنگام به خطر افتادن شخصیت من آنها مرا نجات دهند. پس باید در این سمتی که دارم عده‌ای را نجات دهم و آنها را برای روز مبادا دوست خویش نگه دارم))
روابط دادوستدی و معامله‌گونه و آزمندانه‌ی خود را می‌دیدم اوایل از کارهای خودم حالت تهوع و بیزاری به من دست می‌داد اما رفته رفته با توجیهات فراوان و شبانه‌روزی خودم را قانع کردم که کارهایم نه تنها ایرادی ندارد بلکه بسیار هم عالی است.

شب فرا می‌رسید، بدنم از شدت فکر و خیال گرم می‌شد، پتو را بسمتی پرت می‌کردم. گاهی از آینده‌ی موهوم و ترسناکی که در ذهنم ترسیم کرده بودم عرقی سرد، برجانم می‌نشست. حال که از دست افکار راه نجاتی نبود، خودم به افکارم جهت می‌دادم. آینده‌ای ترسیم می‌کردم که بسیار خوشایند و شیرین بود، در آن به تمام آرزوهایم می‌رسیدم و بر بلندای قله موفقیت می‌ایستادم و مردم با حسرت و چشمان بهت زده مرا تشویق می‌کردند. از تصور چنین آینده‌ای قند در دلم آب می‌شد. اما دیری نمی‌پائید که رشته خیالاتم توسط افکار تلخ و آزار دهنده پاره می‌شد.
ذهنم هر شب همچون آونگی بین خاطرات گذشته و آینده در نوسان بود، موتور ذهنم خود به خود و بدون اینکه از من فرمان ببرد، کار می‌کرد، به وقت استراحت که دست از مشغله‌هایم می‌کشیدم افکار بی‌ربط و غیر مرتبط در ذهنم رژه می‌رفتند. ترس از فرداها و به یاد آوردن خاطرات تلخ گذشته آزارم می‌داد. درآن حال آرزو می‌کردم کاش می‌توانستم ذهنم را مثل یک لامپ، با زدن کلیدی خاموش کنم و آسوده بخوابم.

در رختخواب با مرور خاطرات آنقدر به گذشته برمی‌گشتم که سیلی‌ خورده شده‌ی سالها پیش دوباره در گوشم زق زق می‌کرد. چرا در مورد من چنین فکر می‌کند؟ فردا باید بهش زنگ بزنم و … باید جوابش را در همان لحظه می‌دادم، باز هم افکار بیخود… . انگار روز به روز زودرنج‌تر می‌شدم

@khodshenasi7

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *