من خودم را دیدم 4

در تاریکی اتاق خوابم دراز کشیده بودم فکرهای آزار دهنده از راه رسیدند، زودتر از پشه‌های این فصل گرم که وزوزکنان به سراغ آدم می‌آیند.
نکند امشب هم با افکارم درگیر شوم و نخوابم ؟
نه دیگر هیچ فکری را نخواهم گذاشت از ذهنم عبور کند، اگر به اولین فکر فرصت جولان بدهم افکار دیگر هم به تبع اولی خواهند آمد.
امشب دیگر فکر نمی‌کنم تا آسوده بخوابم. چه معنی دارد که انسان با فکر کردن خواب راحت را بر خودحرام کند؟
به خودم آمدم، دیدم که ساعت‌هاست دارم فکر می‌کنم تا فکر نکنم. از این تلاش بیهوده خنده‌ام گرفت کلافه و عصبی بودم. باز ذهن با ترفندی ساده فریبم داده بود و بنوعی دیگر بازیچه دست افکار شده بودم
واقعا نمی‌شد فکر را با فکر کردن از بین برد .
هندزفری را به گوشهایم چسباندم صدای آهنگ را بلندتر کردم تا همینطور خوابم ببرد.
صبح اصلا میلی برای شروع روز جدید در خود نمی‌دیدم. بدنم سست و بیحال بود. هیچ محرک درونی برای شروع روز جدید در خود نمی‌دیدم. زندگی دیگر برایم زیبا نبود پشت همه‌ی کارهایم نوعی اجبار وجود داشت.
از خواب بیدار شدم ذهنم هم بیدار شد و شروع بکار کرد مثل یک رادار داشت محیط اطراف را میسنجید ،
عجول و ترسناک می‌خواست یک دریافت کلی از روزِ شروع شده داشته باشد. و روز ناشناخته را که در پیش بود بررسی کند!
امروز چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟!
من چه کار خواهم کرد؟!
کارهای فراونی در طول روز داشتم که باید انجام میدادم.
ذهنم روی یک فکر گیر می‌کرد، دیگر نمی‌چرخید گویی از کار افتاده است.
فکری ترسناک ذهنم را چنان گیر مینداخت که از شدت ترس جرات جدا شدن از آن موضوع را نداشتم .
روی یک موضوعی قفل میشدم انگار مهمترین مساله دنیا همین همینی است که مرا تسخیر کرده است.
از دست افکار و هیجانات و احساسان ناخوشایندم به ستوه آمده بودم.
وجودم قایقی سرگردان در دریایی از افکار مواج و ناآرام گرفتار بود. و موجهای سهمگین، مرا به هر جایی می‌کوبید. موجی از افکار و هیجانات نامشخص و مبهم از درون بالا میامد و مرا به حرکت وا می‌داشت.
کنترم در دست هیجانات و افکاری افتاده بود که هیچ سر سازگاری با من نداشتند. همچون موجودی مسخ و جن زده بودم که از درون فشارهایی تکانم می‌داد.
لحظه‌ای را آرزو می‌کردم که از شدت وحدت افکار کاسته شود و من در ساحلی آرام گیرم و بر بالین سکوتی خستگی افکار را از تن بدر کنم.
دقایقی بدور از هیجان و فشار افکار، فقط از پنجره اتاق بیرون را تماشا کنم یا بدون هیچ خواست و تمنا و آرزویی به تابلو دیوار اتاقم چشم بدوزم چشم‌هایم انقدر خسته شود که خود بخود بسته شود و همه ماهیچه‌های بدنم شل و آرام مرا در آغوش گیرند. آرزویی بود دست نیافتنی!
چگونه می‌توانستم آرام بگیرم در حالی که همه اطرافیان و دوستان در حال تلاش و دویدن به سمت قله‌های موفقیت بودند.
فکر اینکه باید کاری بکنم دوباره بر آشوب درونیم دامن می‌زد واقعا دقیقا باید چه کار می‌کردم؟
نباید بیکار بمانم، هراسان گوشی موبایل را بدست گرفتم و تند‌تند صفحات را بررسی کردم. گوشی را زمین گذاشتم، تلویزیون را باز کردم کانال‌ها را سریع بررسی کردم بلند شدم تا بیرون بروم امّا نمی‌دانستم برای چه کاری!
شاید می‌خواستم از خودم فرار کنم دوباره نشستم. گفتم آرام بگیر هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیافتد؟
چرا باید اینهمه مضطرب می‌بودم؟ اگر تلاش نکنم و همینطور آرام بمانم چه از دست خواهم داد؟ زمان؟! موفقیت؟! دوستان؟! یا تایید دیگران؟! آیا رسیدن به آرزوها به قیمت روانی کردن خودم؟ خراشیدن روح و روانم بود ؟
من دارم از بین می‌روم این‌ همه تلاش روانی و حرکات فکری و فشارهای روحی برای چه بود؟
آموخته بودم که انسان نباید ساده و فارغ باشد! حتی از وقت‌های مرده نیز باید استفاده کند، انسان بیکار؛ انسانیست مرده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *