من خودم را دیدم 22

ذهن با حیله ها و ترفندهای مختلف چون گردابی مرا به سمت خود میکشاند!
“نکند خبر مهمی در لابلای افکار باشد که مرا از خطرات احتمالی آینده نجات دهد یا راه بهتری برای آینده ام نمایان کند!؟” دوباره غرق افکار میشدم و باز پر از پیش بینی های غلط و ترسناک و اضطراب آلود . سرگردان و مضطرب کتابی باز میکردم تا شاید خبری و مرهمی در آن برای روان زخم آلود خود پیدا کنم. همچون کسی که پیش رمالی میرود و درمان دردخویش را در بازکردن کتاب رمالی میجوید. هر کاری میکردم و به هرچیزی مشغول میشدم باز بختک افکار رنج آور آن ور ایستاده بودند و مرا نگاه میکردند.
زندگیم سراسر توجیه بود و نقاب و نقش! برایشان هزاران نقش خوب و بد بازی میکردم تا از خشم آنها در امان باشم. چقدر زندگی سخت و ملال آور بود.چقدر انسانها بر خلاف ظاهر خوبشان نسبت به هم خشم داشتند. از هم هم میترسیدند.
کوچکترین محرکی می توانست آنها را بر علیه همدیگر بشوراند.
دیر توجه کردن دیگران به حرف هایم را اهانتی نابخشودنی در حق خود تلقی میکردم، می ترسیدم به من اهانت کنند یا بی توجهی شان را تکرار کنند. زود از کوره در می رفتم و عصبانی می شدم با داد و بیداد و قهر و … می خواستم رفتارشان را تغییر دهم.
خوب که فکر میکردم در همه رفتارهایم میشد رد پای ترس و خشم را دید، یعنی من آدم ترسویی بودم؟!
نه! اصلا نمیتوانستم ترس را قبول کنم.
آدم ترسو نمی تواند از خود دفاع کند، با اینهمه خشم و دعوا که براه میانداختم، چگونه می توانستم آدم ترسویی باشم؟
@khodshenasi7