من خودم را دیدم 20

روزی با دوستم بیرون شهر گردش رفته بودیم. دوستم گفت : “بیا با هم مسابقه بدهیم و تا انتهای آن تپه بدویم. البته تو نمیتوانی پا بپای من بیایی!”
گفتم بدویم چرا نتوانم بیایم! خلاصه شروع کردیم به دویدن. بعد از پنج دقیقه خیلی خسته شده بودم به دوستم نگاه میکردم میدیدم هنوز دارد میدود، هر لحظه دلم میخواست بایستد و بگوید دیگر بس است خسته شدم، یا پایش به سنگی گیر کند و بیافتد اما همین طور میدوید،و من از ترس اینکه نگویند بیعرضه و نالایق هستی و خستگیم تعبیر به صفت بیلیاقتی و بیعرضگی نشود ادامه میدادم.
قلبم داشت از جا کنده میشد و نفسم بند میآمد.
اما زور میزدم از او عقب نمانم، در دلم از او خواهش میکردم لطفا بایست! من طاقت ندارم. فحشش میدادم که احمق بیشعور تو داری مرا میکشی تا کی ادامه میدهی؟؟ بسیار مسابقهی مسخرهای بود.
بالاخره من خسته و ناتوان روی تخته سنگی نشستم، پنجاه متر آن طرفتر او هم نشست. برگشت بمن گفت: احمق داشتم میمردم چکار میکردی؟ بسیار تعجب کردم، انگار داشت حرفهای دل مرا میگفت، آن حس خشم و انتقامی که به او داشتم متقابلا او هم به من داشت. خندیدم و گفتم من هم در دلم همین حرف را به تو میگفتم. گفت:” چرا پس نمیایستادی؟! ”
گفتم: تو چرا نمیایستادی؟!
باهم خندیدیم. زندگی ما انسانها دقیقا همین است. همه خستهایم، همه در این مسابقهی زندگی نفسهایمان بشماره افتاده است و همه از هم میترسیم، مثلا من میترسم تو خدای ناکرده و زبانم لال به صفت باارزشی دست پیدا کنی و من در مقایسه با تو آدم حقیر و بیارزشی بشوم. همه درد میکشیم. با وجود تمام این دردها روزگار را بر هم تیره کردهایم، زهر هلاهل کردهایم. آخر همه برای هدفی به این دنیا آمدهایم آیا نمیشد در آرامش کنار همدیگر و با کمک هم چرایی اینجا بودنمان را در فرصت محدود عمر درک کنیم؟! اما داریم همدیگر را از پا درمیآوریم. همه حریص و طماعیم، خسته و خشمناک.
@khodshenasi7