من خودم را دیدم 2

سرفه میکردم قفسه سینه ام بالا و پایین میشد در اتاق خواب دراز کشیده بودم همه جا تاریک بود دستم را به صورتم مالیدم برآمدگی های گونه و بینی ام را لمس کردم بعد دستم را به گودی چشمانم فرو بردم
خودم را یک ارگانیسمی دیدم که داشت نفس می‌کشید ،سرفه میکرد ،دستانش حرکت میکرد ،سوالی در ذهنم نقش بست واقعا من چه کسی هستم ؟!من چه هستم؟

چقدر وحشتناک بود که انسان جوابی برای این سوال نداشته باشد
اما آرامبخش هم بود آرزو ها و فکر ها همچون مگس هایی بودند که ترس آنها را پرانید احساس سبکی و بی وزنی میکردم

حیرت همچون پاک کنی تمام صفات و تصاویری که در طول روز به خودم نسبت میدادم را زدود.

گر تو خود مردی ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر

به اندازه جان دادن سخت بود انسان در چنین کیفیتی بماند اما میخواستم تحمل کنم تا کی باید ترسید؟

همیشه تا اینجا پیش می آمدم و عقب برمیگشتم و فرار میکردم و خودم را مشغول تخدیر ها میشدم. باید درون ترسم فرو میرفتم با ترسم می‌ماندم تا آنسوی ترسهایم را ببینم، و ببینم چه اتفاقی قرار هست بیفتد ؟

تا نمردی گشت جان کندن دراز !

جان کندن و بریدن از کیفیتی که در آن بودم چقدر سخت می‌نمود !!!
باید صبر می‌کردم و با این کیفیت می‌ماندم با تمام ترسها و حیرتها و پوچی‌ها و بی‌هویتی‌هایش .
شاید موتوا قبل ان تموتو همین بود ، بمیر قبل از اینکه بمیرید

واقعا زندگی انسان اسیر نفس جان کندن بود ، جان کندنی بود به درازای تمام عمر …
مرگ یک بار و شیون یک بار

شاید هپروتی شده بودم و داشتم خودم را شکنجه میکردم؟!

مصلحت را در این دیدم باز با افکارم همگون شوم و از این کیفیت بیرون بیایم.
چه معنی دارد انسان خود را اذیت کند؟!
گوشی را بدست گرفتم و مشغول زیر و رو کردن اطلاعات شدم ، دوباره داشتم از خودم فرار میکردم… .

@khodshenasi7

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *