من خودم را دیدم 19

شاید هشت سالم می‌شد که مادرم مرا به نانوایی محله فرستاد. یک ساعت منتظر بودم تا خلوتتر شود، مادرم از راه رسید، کجایی؟
گفتم: شلوغ است و نمی‌توانم جلوتر بروم
گفت: ببین بچه‌های هم سن و سال تو چطور با زرنگی از همه جلو می‌زنند و زود نان می‌گیرند؟! حواسم را جمع کردم، دیدم مادرم راست می‌گوید، من اصلا متوجه نبودم، پسرم مثل آنها زرنگ باش! زیرک باش!
شاید آن اولین باری بود که با چشم مقایسه به خود و دیگران نگاه می‌کردم و رفتاری را تعبیر به زیرکی می‌کردم.
چند روز بعد دوباره به نانوایی رفتم‌ خلوت‌تر از روزهای قبل بود؛ زود به خانه برگشتم. مادرم گفت: آفرین پسرم همیشه اینطوری زرنگ باش! داشتم معنی و مفهوم زرنگ بودن را می‌فهمیدم و سعی می‌کردم طوری رفتار کنم که مادرم به مستمرا زرنگ بگوید.
حس می‌کردم وقتی زرنگ هستم مادرم خوشحال می‌شود.
جسم کوچکم سراسر محتاج بزرگترها بود اما نه نقصی در خود احساس می‌کردم نه ایرادی.

دنیای زمان کودکیم به بزرگی آسمانی بود که شبها ستارگانش را نگاه می‌کردم و وسعت افقی بود که غروب خورشید را با حیرت تماشا می‌کردم اما رفته رفته، داشت کوچکتر می‌شد.

دنیایی کوچک، تاریک و ترسناک به اندازه‌ی چندنفری که با آنها مقایسه می‌شدم؛ با آنها رقابت می‌کردم، توسط آنها قضاوت می‌شدم و مدام از سرزنش‌ها و دیدگاه‌هایشان می‌ترسیدم.

الان دنیایم چندین نفری هستند که ذهنم را درگیر کرده‌اند، افرادی که از آنها می‌رنجم، کلافه می‌شوم و یا با حرفهایشان خوشحال و مسرور می‌شوم، و این زندان ما انسانهاست.

ماه‌ها و سالها پشت سر هم می‌گذشت و ما مثلا بزرگتر و عاقل‌تر و پخته‌تر و زیرک‌تر می‌شدیم.
اما چه زیرکی و عقلی؟! عاقل شدن برای پیشی گرفتن از دوستانی که روزگاری یک روح بودیم و چیزی نبود که ما را از هم جدا کند!
زیرک شدن برای قاپیدن ارزشها از دست همدیگر. دیگر از لحاظ روانی، غنی و ثروتمند نبودم احساس کمبود و ناقص بودن می‌کردم. دیگر انسان خوشبخت زمان کودکی نبودم. هر لحظه می‌ترسیدم مردم آن تصاویر و صفاتی را که با قضاوت خوبشان به من هدیه داده بودند دوباره با قضاوت منفی خود از من پس بگیرند.

پدرم می‌گفت من درس نخواندم و کارگر شدم اما تو درس بخوان و خودت را بالا بکش. نمی‌دانستم بالا کجاست؟ می‌خواستم ازش بپرسم اما فکر می‌کردم نکند منظورش نمرات خوب باشد که نمی‌توانم بدست بیاورم!
مصلحت را در سوال نکردن می‌دیدم. می‌گفتم چشم.
شاید هدف پدرم از آن همه نصیحت و تلاش و تنبیه و تشویق این بود که خودش به موقعیت اجتماعی خوبی دست پیدا کند؛ یا پدر فرزندی درس‌خوان باشد. او هم دست پرورده و زیرک شده و مسخ شده همین اجتماع بود.

مادرم که در خلوت مقایسه ام می‌کرد و سرزنش و سرکوفت میزد، در جمع از من تعریف‌هایی می‌کرد که شاخ در می‌آوردم!

@khodshenasi7

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *