من خودم را دیدم 17

میخواستم ذهنم به طور کلی از کار بیفتد، اما مگر بدون ذهن و فکر میشد زندگی کرد؟
زندگی انسان با فکر میچرخد اگر فکر نباشد که انسان با حیوان چه فرقی میکند؟!
اینهمه اختراع و پیشرفت نتیجهی فکر انسانها بوده پس چرا باید من از فکر کردن فرار کنم؟!
آیا فکرِ آنها آزارشان نمیداد؟
شاید هم من مریض شدهام؟!
اینها سوالهایی بود که مدام از ذهنم میگذشت. حتی درمان دردم را بین کتابهای روانشناسی و یا مطب روانشناسان هم پیدا نمیکردم. انگار کسی جز خودم نمیتوانست از درون من سر در بیاورد. بهترین راهکار را فعالیتهای سرگرم کننده و کار کردنِ بیشتر میدانستم.
به هر حال هفتهها حالم خوب بود. کار خوبی داشتم و در کارم موفق بودم. دیگران به من حسودی میکردند. میهمانی میرفتم، ورزش میکردم، مطالعه میکردم و هفتهای چند روز در دانشگاه مشغول درس خواندن و ادامه تحصیل بودم. آدم موفقی شده بودم.
هرگز ذهنم خالی از فکر نمیشد. کوله باری از بایدها و نبایدها و نظریهها و الگوهای اجتماعی و خاطرات گذشته را با خود حمل میکردم. ضربان قلبم بالا میرفت و احساس استرس و اضطراب میکردم.
میخواستم بر ترسهایم غلبه کنم هرکاری برای غلبه بر ترسهایم میکردم ترسم بدتر فزونی مییافت. حتی از نگاه کردن به ترسهایم دچار وحشت میشدم.
@khodshenasi7