من خودم را دیدم 16

ذهنم هر شب همچون آونگی بین خاطرات گذشته و آینده در نوسان بود، موتور ذهنم خود به خود و بدون اینکه از من فرمان ببرد، کار می‌کرد.
وقتی دست از مشغله‌هایم می‌کشیدم افکار بی‌ربط و غیر مرتبط در ذهنم رژه می‌رفتند. ترس از فرداها و به یاد آوردن خاطرات تلخ گذشته آزارم می‌داد. درآن حال آرزو می‌کردم کاش می‌توانستم ذهنم را مثل یک لامپ، با زدن کلیدی خاموش کنم و آسوده بخوابم.

در رختخواب با مرور خاطرات آنقدر به گذشته برمی‌گشتم که سیلی‌ خورده شده‌ی سالها پیش دوباره در گوشم زق زق می‌کرد. چرا در مورد من چنین فکر می‌کند؟ فردا باید بهش زنگ بزنم و … باید جوابش را در همان لحظه می‌دادم، باز هم افکار بیخود… . انگار روز به روز زودرنج‌تر می‌شدم
روزها مشغول کار و فعالیت بودم، تا بیکار می‌شدم با دوستان قرار می‌گذاشتیم و جمع می‌شدیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم.
وقت خالی و بیکاری برای خود نگذاشته بودم. کتاب مطالعه می‌کردم یا اخبار و رسانه‌ها را مرور می‌کردم.
از تنها بودن و بیکار بودن می‌ترسیدم‌‌‌، نمی‌خواستم ‌بیکار و بدون سرگرمی باشم. وقتی سرما می‌خوردم، حوصله‌ی هیچ گونه سرگرمی را نداشتم نمی‌توانستم خودم را سرگرم کنم، مثل شبها با افکارم روبرو می‌شدم. فیلی را می‌ماندم که می‌آمد لب چشمه آب بخورد؛ خودش را در آن می‌دید و می‌رمید. بیشتر از مریضی، بیکاری اذیتم می‌کرد. زمانی‌که حوصله‌ام سرمی‌رفت انگار ساعت حرکت نمی‌کرد، لحظه به لحظه زمان را زندگی می‌کردم. یک نوع حس ناامیدی و عقب ماندگی؛ ترس و گرفتگی به‌ من دست می‌داد. انگار وجودم پر از سرزنش و ملامت و کوفتگی بود. چرا نرفتم؟ چرا نرسیدم؟ همه رفتند؟ کسب کردند و … . این احساس، بسیار زجرآور و آزاردهنده بود.

@khodshenasi7

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *