من خودم را دیدم 15

آنقدر غرق افکارم میشدم که گوشهایم کر میشد و چشمهایم نابینا، در جمع مردم مینشستم ، فقط صداهای مبهم و درهمی میشنیدم نه به طور واضح.
از ذهنم خبر داشتم نه از عالم واقعیت؛ گیج و منگ میشدم فقط یک حرف خوشایند و تحسین مانند میتوانست مرا شاد کند و از حالت ناخوشایند دربیاورد. باز افکار مرا با خود میبردند. لحظهای اسیر این فکر بودم، لحظه بعد اسیر فکر دیگری؛ در خود نیاز شدیدی به تشخص و احترام دیگران احساس میکردم. نیازمند تکریم و تعریف دیگران بودم. قلبم تند میزد، ذهنم مدام در حال جستجو بود. جستجوی یک رابطه عاشقانه که بتوانم در پناه آن احساس آرامش و امنیت کنم جستجوی موقعیت بهتر، زندگی بهتر، واقعا نمیدانستم…
هر چیز بهتری که بتواند مرا از دغدغه و استرس و حالت کنونیام نجات دهد.
یا در حال طلبیدن و میل کردن به کسی بودم یا نفرت ورزیدن و دور شدن از کسی.
به چیزهای مختلفی وابسته بودم. مثلا به یک یا چند نفر شنونده که محرک حرف زدن من باشند و در من انرژی ایجاد کنند. یا به یک نفر که وابسته من باشد و مدام به من بگوید تو درست میگویی، عاشقت هستم.
وقتی مخالفت میکردند سعی میکردم آنها را با استدلال و اطلاعاتم شکست دهم آنوقت حیات بیشتری احساس میکردم و پرانرژی میشدم؛ خشم ورزیدن، رقابت و جدل را دوست داشتم و بدون آنها احساس پوچی و بیهودگی میکردم.
دنبال کسی بودم که بیخودی تحریکش کنم تا با من بحث و جدل کند، نمیدانستم چرا روانا کم عمق و سطحی هستم و هیچ چیز درونم ندارم که مرا غنی و زنده و متحرک کند و لبریز از حیات شوم.
انسان پرتوقعی بودم و دیگران نمیتوانستند توقعات مرا برآورده کنند. مدام کارهای خوبی که در حق دیگران انجام داده بودم در ذهنم مرور میشد و از اینکه دیگران قدر مرا نمیدانند و نمیتوانند جواب خوبیهای مرا بدهند درد میکشیدم و از دستشان خشمگین بودم.
وجودم همچون کلاف سر در گمی بود که کلا گره خورده بود. اما چگونه میتوانستم این کلاف را باز کنم؟!
از برای دیگران خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
زمستان بود، به شدت مریض شدم. هیچ دکتر و دارویی حالم را بهتر نمیکرد. روزها بود که در خانه حبس شده بودم، غایب بودن از سر کار خیلی اذیتم میکرد. حوصله هیچ گونه سرگرمیای را نداشتم. شبها از شدت تب و سرفه نمیتوانستم بخوابم، ساعت حرکت نمیکرد و صبح نمیخواست از راه برسد. مثل شمع داشتم ذوب میشدم و هر روز لاغر و لاغرتر میشدم. احساس میکردم به آخر خط رسیدهام. گذشته مثل فیلمی از جلوی چشمانم عبور میکرد. هیچ یک از دوستان و آشنایان به ملاقاتم نیامدند. آنها هم در بند خودشان بودند. فقط گاهی عدهای از همکارانم زنگ میزدند و مرا به خاطر غیبت طولانی مدتم تهدید میکردند. هیچ حس دلسوزی در کسانی که به آنها امید بسته بودم نمیدیدم و متاسف بودم که عمرم را صرف کسانی کردهام که نمیتوانند در این شرایط هیچ کاری برایم بکنند و متاسفتر از آن این که عمرم را برای دیگران صرف کرده بودم و همچنین برای فربه کردن شخصیت موهومی و خیالی خود.
با درون پوچ و توخالی خودم روبرو میشدم بسیار وحشتناک بود. میخواستم هر چه زودتر خوب شوم. تصمیم گرفته بودم اگر خوب شوم بقیه عمرم را صرف آبادانی وجود خود بکنم.
حیرت و زاری گه بیماری است
وقت بیماری همه بیداری است
آن زمان كه ميشوی بیمار تو
مـیكنـی از جـرم استغفـار تو
مینماید بر تو زشتی گنه
میكنی نیت كه باز آیی به ره
عهد و پیمان میکنی که بعد از این
جز که طاعت نبودم کار گزین
پس یقین گشت این که بیماری ترا
میببخشد هوش و بیداری ترا
@khodshenasi7