من خودم را دیدم 10

آن مستی، درد خماری را در پی داشت. اگر کسی حوصله گوش دادن به حرفهای مرا نداشت یا توجه نمیکرد، بهم میریختم. عصبانی و ناراحت میشدم .
نکند آدم بیاهمیتی شدهام؟
چرا به من بیاحترامی کردند؟
من هم آنها را تحقیر خواهم کرد و … و هزاران حرف و حدیث دیگر که از ذهنم همینطور میگذشت. مدتها به خاطر همین عدم توجه آشفته و نگران بودم.
وقتی حرف میزدم و یا خاطرهای تعریف میکردم هیجان زده میشدم. عقل از سرم میپرید. اما وقتی متوجه میشدم اطرافیان بیتفاوت دارند نگاه میکنند انگار شرمگین میشدم و خودم را جمع و جور میکردم. از دستشان ناراحت بودم.
چرا وقتی من حرف میزدم فلانی گوش نمیکرد و سرگرم کار دیگری بود!
چرا کسی هیجان زده نشد؟! چرا نخندیدند؟ شاید حرفهایم مزخرف بود. لااقل به خاطر من هم که بود باید واکنشی دروغین نشان میداد.
به دنبال راهی بودم که خشم خود را با تحقیر و مسخره کردن دیگران و یا فخر فروشی و حرف زدن تخلیه کنم.
( نکبت برتر بودن)
اگر کس دیگری را پیش من تعریف میکردند خودم را با او مقایسه میکردم احساس حقارت و نالایقی میکردم.
ساز مخالف میزدم که اینطور نیست شما اشتباه فکر میکنید . لایق اینهمه توصیف و تمجید نیست.فلان عیبها را هم دارد!
بطور نامحسوس رقبا را مسخره و بیاهمیت جلوه میدادم
نکبت برتر بودن همیشه و در همه جا با من بود. همیشه میخواستم متکلم وحده و مرکز توجه باشم و کاری کنم که حیرت دیگران را برانگیزم. . وقتی کسی دیگری حرف میزد حوصله گوش کردن به حرفهایش را نداشتم.
دوست داشتم دیگران فقط در مورد من حرف بزنند.
@khodshenasi7