شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان را و مردن آن طوطی در قفس و نوحه خواجه بر وی

دفتر اول بخش۹۰

••چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد

طوطی در قفس فهمید که طوطی آزاد و رها چکاری انجام داد، مُرد!
مرغ در قفس هم مُرد

••خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین

بازرگان دید که طوطی در کف قفس افتاد

••چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید

بازرگان دید که باحرفش این مرغ هم درقفس مرد و جان داد آه وناله سر داد.

••گفت ای طوطی خوب خوش‌حنین
این چه بودت این چرا گشتی چنین

ای طوطی من چرا اینگونه شدی؟

••ای دریغا مرغ خوش‌آواز من
ای دریغا همدم و همراز من

••ای دریغا مرغ خوش‌الحان من
راح روح و روضه و ریحان من

بهشت و ریحان و راحت روح من بودی

••گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی

سلیمان اگر مرغ جانش مانند مرغ جان من بود مشغول کار دیگری نمیشد.

••ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم

••ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا چه گویم من ترا

تا زمانی که ذهن وراجی می کند مرغ جان من باید بمیرد

••ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی

••در نهان جان از تو افغان می‌کند
گرچه هر چه گوییش آن می‌کند

جان انسان در زیر حجاب وراجی زبان و ذهنش دفن شده و فغان میکند هر چند ذهن هر چه می گوید جسم همانکار را انجام میدهد

••ای زبان هم گنج بی‌پایان توی
ای زبان هم رنج بی‌درمان توی

هم زبان ذهن است،
(هم می توان زبان جسم را در نظر گرفت)

••هم صفیر و خدعهٔ مرغان توی
هم انیس وحشت هجران توی

••چند امانم می‌دهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان

••نک بپرانیده‌ای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا

چرا با وراجی های ذهنت به جان من تیر میزنی!؟

••یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده

••ای دریغا نور ظلمت‌سوز من
ای دریغا صبح روز افروز من

این دریغها برای مرغ است.
ای دریغا مرغ جانی که نورش ظلمت سوز بود

••ای دریغا مرغ خوش‌پرواز من
ز انتها پریده تا آغاز من

آفرینش مرغ جان قبل از جسم بود از عالم الست پرواز کرد تا به اینجا برسد.

••عاشق رنجست نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد

نادانی همچو من همیشه آغشته به رنج است
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی‏ کَبَدٍ
همانا ما انسان را در سختی آفریدیم.
انسان به خاطر نادان بودنش همیشه باید در سختی بماند.
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُه

هر کس از یاد من روی برگرداند زندگی سختی برای او مقرر می کنیم.

••از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو

مرغ جان من با وجود تو از رنج فارغ بودم
[زبَد=کف روی آب]

••این دریغاها خیال دیدنست
وز وجود نقد خود ببریدنست

مولانا می گوید: این ای کاش گفتنها و به گذشته برگشتن دیدن حقیقت و واقعیت نمیشود، باعث می شود انسان حال کنونی و نقد خودش را نبیند و پرده واقعیت بشود.

••غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست

شاید غیرت حق و قضاوقدر الهی بود
و نمیشود آنرا برگرداند.
غیرت بدان معنا که انسان در دارایی خودش کسی را شریک نکند

••غیرت آن باشد که او غیر همه‌ست
آنک افزون از بیان و دمدمه‌ست

غیرت واقعی رسیدن به آن حقیقتی است که غیر از همه تعینات است و در زبان و دمدمه نمی گنجد.

••ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی

مولانا می گوید: کاش آنقدر اشک داشتم که آنرا نثار مرغ جانم می کردم.

••طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من

••هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم

••طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او

طوطی که با وحی در ارتباط بود یعنی راه های نهان عاشقی را بلد بودبه صورت نهانی با حق در ارتباط بودو قبل از جسم آفریده شده بود

••اندرون تست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن

وقتی زیبایی را در بیرون جستجو می کنیم یا می بینیم عکس آن طوطی جانت است که در آینه دیگران می بینیم
( در این وآن می بینیم)

••می برد شادیت را تو شاد ازو
می‌پذیری ظلم را چون داد ازو

وقتی چنین کیفیتی در بیرون داشته باشید به دنبال طوطی جانت باشی آنوقت شادی و آن قند درونی میرود به دنبال لذت در بیرون میگردی به سمت ظلمت و تاریکی میروی در حالی که فکر می کنی نور است.

••ای که جان را بهر تن می‌سوختی
سوختی جان را و تن افروختی

چرا جانت را به خاطر جسم هلاک کردی
جان برای جسم است؟
یا جسم برای جان؟
اصالت با کدام است؟
باید تن بسوزد تا جان آزاد شود.

••سوختم من سوخته خواهد کسی
تا زمن آتش زند اندر خسی

مولانا خودش را می گوید که من سوختم، یعنی جسمم را برای جان سوزاندم جانم رها شد.
هرکسی می خواهد مانند من درس بیاموزد از شعله من بگیرد این جسم چو خس را آتش بزند از لحاظ جسمی به فنا برسد

[In reply to وویس نوشته‌های مثنوی]
••سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش‌کش بود

سوختی که قابل آتش گرفتن باشد مثل درختها وهیزمهایی که آتش را جذب می کند وقتی قابل سوختن است باید بسوزد

••ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ

جان من همچون مهتابی که زیر ابرو میغ رذایلها پنهان شده است

••چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خون‌ریز شد

مولانا می گوید: این حرفها را زدم آتش دلم تیز شد.
این داغ درد فراق بلند شد، شیر فراق می خواهد دوباره خون مرا بریزد

••آنک او هشیار خود تندست و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست

کسی که به دنیا و جسم هشیار است خوداشعاری دارد اخلاقش تند است و مست بدست آوردنهاست چنین آدمی حالش چگونه است اگر قدح بدست بگیرد و شراب دنیایی هم بخورد مست مست میشود

••شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود

شیر هجر که از صفتها بیرون شده به خاطر مردن از صفتهای آدمیت مست شده نمی تواند در این مرغزار جامعه زندگی کند
این دنیا: دنیای ماده وجسم، دنیای تکثر

••قافیه‌اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من

در اینجا توضیح میدهد: همانطور که من نمی توانم به قافیه بیاندیشم نمی گذارد در بند تعینات و تکراث وظاهر باشم.
زیرا از صفات انسانیت مُرده ام
می خواهم اشعار را سر وسامان بدهم و مثنوی ظاهر زیبایی داشته باشد اما حق می گوید: چرا به ظواهر دلخوش می کنی به حق بیاندیش

••خوش نشین ای قافیه‌اندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من

خودت قافیه هستی! عین زیبایی هستی نمی خواهد تو شعر زیبا بسرایی

••حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان

این حرف و صوت چیست که تو به آن بیاندیشی؟
یا از آن بترسی که بخواهی جمع وجورش کنی
در نظر انسان به حق رسیده این حرف ظاهری مانند خار دیوان رزان است

••حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم

حق می گوید: من اینها را نمی خواهم می توانم بدون حرف و صوت و گفت با تو حرف بزنم در دلت حرف بزنم اسراری را بگویم که از حضرت آدم نهان کردم

••آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان

••آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل

آن غمی که حبرئیل خبر ندارد در دلت جای دهم.

[In reply to وویس نوشته‌های مثنوی]
••آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان

••آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل

آن حرفهایی که با ابراهیم خلیل نگفتم

از غمی که جبرئیل نداند در تو جا دادم

••آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد

حضرت مسیح از آن حرفی نزد
غیرت حق است با هرکسی همه چیز را نمی گوید با اهل و محرم اسرارش می گوید

••ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم منم بی‌ذات و نفی

نردبان این جهان ما ومنیست

رد و قبول کردن نوعی اثبات می شود در حالی که ما هیچ کدام نیستیم

حق می گوید: من نه در اثبات میگنجم نه در نفی
خود مولانا هم می تواند این حرف را بگوید که من هم به این مرحله رسیدم

••من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم

مولانا می گوید: من زمانی کسی شدم به جسم مُردم و به حق زنده شدم‌ به سمت نیستی رفتم
وقتی فهمیدم وجود من در نیستی است پس وجودم را در نیستی بافتم

[In reply to وویس نوشته‌های مثنوی]
••جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند

من ومایی همان اثبات نفی است اگر شاه هم بشوی بنده بنده خودت هستی فکر نکن که تو شاهی و دیگران بنده توهستند
بنده نباشی شاهی وجود ندارد پس شاه هم با بنده شاه است؛
آن شاه هم باید بنده ای داشته باشد تا ریاست کند پس در بند بندگان خودش است

••جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را

انسانها می خواهند مردم عاشق آنها باشند وقتی به دنبال معشوق می گردم عاشق معشوق هستم که معشوقه هایم را زیادکنم تا احساس هستی و کسی بودن کنم

••می‌شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار

همانطور که صیاد می خواهد مرغ را شکار کند،
صیاد عاشق مرغ است عاشق مرغی است که شکارش می کند.

••بی‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان

معشوقان همچون صیادانی هستند که عاشق آنرا شکار می کند؛
عاشق، عاشق معشوق شده است
معشوق هم عاشق، عاشق شده است

••بی‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان

••هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن

تمامی عشاق،معشوقِ معشوق خوداند همه چیز در جهان نسبی است

••تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان

تشنگان اگر عاشق آبند، آب برای چیست؟
برای اینکه تشنه ای آنرا بخورد آب هم عاشق تشنه ای است.

••چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می‌کشد تو گوش باش

وقتی حق عاشق توست،خاموش باش تا شکارت کند وقتی می خواهد چیزی بگوید سکوت کن، گوش باش تا بشنوی

••بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند

اگر سیل بخواهد سیلابی کند باید بندش کرد تا رسوایی و ویرانی کند

••من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود

چه غم از اینکه ویران شوم و به نیستی برسم؟!
وقتی می بینم زیر ویرانی گنج سلطانی است پس ویران می شوم تا از نیستی گنج بیرون بیاید

••غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر

کسی که غرق حق شد و چشید!
می خواهد بیشتر در آن غرق شود!
بچشد، تشنه تر می شود.

••زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش‌تر آید یا سپر

تیر معشوق خوب است یا سپر گرفتن؟

••پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا

اگر خوب و بد را تشخیص بدهید شادی واقعی را از بلای واقعی تشخیص دهید آن زمان بندهای وسوسه را پاره خواهید کرد.

••گر مرادت را مذاق شکرست
بی‌مرادی نه مراد دلبرست

اگر می خواهی شکر بخورید و آن قند درونی شکوفا شود باید بی مراد شوی
دلبر بی مرادی و بی آرزویی را
می خواهد
هستی را نمی خواهد نیستی را می خواهد

••هر ستاره‌ش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال

••ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم

ما عاشقان دریافتیم که خون و خونبها و نیستی چیست!
یک حدیث قدسی هست که می گوید:
هرکسی مرا بشناسد عاشقم میشود هرکسی عاشق من شود من می کُشمش هر کسی را بکشم خونبهایش را میدهم.

بر من واجب می شود دیه او را بدهم و من دیه او هستم حق می گوید: من خودم را به او میدهم
اگر به سمت نیستی بروی شهید در جهاد اکبری و خونبهای شهیدچیست؟ حق است

••ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل‌بردگی

حیات عاشقان در مردن و نیستی است به مراد دلت دست نخواهی یافت جز آنکه عاشق و معشوق را بشناسی وبدانی در چه راهی باید خونت ریخته شود

••من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال

••گفتم آخر غرق تست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان

••من ندانم آنچ اندیشیده‌ای
ای دو دیده دوست را چون دیده‌ای

می خواهم به نیستی برسم دل حق را بدست آورم.
ای دوچشم من آیا دوست را شناخته ای یانه؟

••ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا

ای کسی که گران جان هستی و صفتهای خود شده ای حق را نمیشناسی به همین دلیل از نیستی می ترسی”
به نیستی برسی حق جلوه خواهد کرد به همین خاطر خار و پست دیدی از آن میگریزی
حق از نزدیکی و پیدایست گم

••هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد

از نیستی به هستی آوردنت.
انقدر راحت این هدیه و گنج را به انسان دادند نمی توانی ببینی و خریدارش نیستی
هرکسی ارزان خریداری کند راحت از دست میدهد مانند طفلی که طلا را با یک بستنی عوض می کند

••غرق عشقی‌ام که غرقست اندرین
عشقهای اولین و آخرین

••مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان

مولانا می گوید: مختصر گفتم اگر بیشتر بگویم هم زبان سوزد هم فهم ها

••من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود

وقتی لب می گوییم مقصودم لب دریای حقیقت است.
می گویم اشاره ایست حرفهایم نه کل حقیقت

••من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش

اگر خاموش نشستم نه آنکه حرفی برای گفتن نداشته باشم

••تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان

وویس نوشته‌های مثنوی, [12/19/2020 8:13 AM]
[In reply to وویس نوشته‌های مثنوی]
••جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند

من ومایی همان اثبات نفی است اگر شاه هم بشوی بنده بنده خودت هستی فکر نکن که تو شاهی و دیگران بنده توهستند
بنده نباشی شاهی وجود ندارد پس شاه هم با بنده شاه است؛
آن شاه هم باید بنده ای داشته باشد تا ریاست کند پس در بند بندگان خودش است

••جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را

انسانها می خواهند مردم عاشق آنها باشند وقتی به دنبال معشوق می گردم عاشق معشوق هستم که معشوقه هایم را زیادکنم تا احساس هستی و کسی بودن کنم

••می‌شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار

همانطور که صیاد می خواهد مرغ را شکار کند،
صیاد عاشق مرغ است عاشق مرغی است که شکارش می کند.

••بی‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان

معشوقان همچون صیادانی هستند که عاشق آنرا شکار می کند؛
عاشق، عاشق معشوق شده است
معشوق هم عاشق، عاشق شده است

••بی‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان

••هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن

تمامی عشاق،معشوقِ معشوق خوداند همه چیز در جهان نسبی است

••تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان

تشنگان اگر عاشق آبند، آب برای چیست؟
برای اینکه تشنه ای آنرا بخورد آب هم عاشق تشنه ای است.

••چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می‌کشد تو گوش باش

وقتی حق عاشق توست،خاموش باش تا شکارت کند وقتی می خواهد چیزی بگوید سکوت کن، گوش باش تا بشنوی

••بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند

اگر سیل بخواهد سیلابی کند باید بندش کرد تا رسوایی و ویرانی کند

••من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود

چه غم از اینکه ویران شوم و به نیستی برسم؟!
وقتی می بینم زیر ویرانی گنج سلطانی است پس ویران می شوم تا از نیستی گنج بیرون بیاید

••غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر

کسی که غرق حق شد و چشید!
می خواهد بیشتر در آن غرق شود!
بچشد، تشنه تر می شود.

••زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش‌تر آید یا سپر

تیر معشوق خوب است یا سپر گرفتن؟

••پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا

اگر خوب و بد را تشخیص بدهید شادی واقعی را از بلای واقعی تشخیص دهید آن زمان بندهای وسوسه را پاره خواهید کرد.

••گر مرادت را مذاق شکرست
بی‌مرادی نه مراد دلبرست

اگر می خواهی شکر بخورید و آن قند درونی شکوفا شود باید بی مراد شوی
دلبر بی مرادی و بی آرزویی را
می خواهد
هستی را نمی خواهد نیستی را می خواهد

••هر ستاره‌ش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال

••ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم

ما عاشقان دریافتیم که خون و خونبها و نیستی چیست!
یک حدیث قدسی هست که می گوید:
هرکسی مرا بشناسد عاشقم میشود هرکسی عاشق من شود من می کُشمش هر کسی را بکشم خونبهایش را میدهم.

بر من واجب می شود دیه او را بدهم و من دیه او هستم حق می گوید: من خودم را به او میدهم
اگر به سمت نیستی بروی شهید در جهاد اکبری و خونبهای شهیدچیست؟ حق است

••ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل‌بردگی

حیات عاشقان در مردن و نیستی است به مراد دلت دست نخواهی یافت جز آنکه عاشق و معشوق را بشناسی وبدانی در چه راهی باید خونت ریخته شود

••من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال

••گفتم آخر غرق تست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان

••من ندانم آنچ اندیشیده‌ای
ای دو دیده دوست را چون دیده‌ای

می خواهم به نیستی برسم دل حق را بدست آورم.
ای دوچشم من آیا دوست را شناخته ای یانه؟

••ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا

ای کسی که گران جان هستی و صفتهای خود شده ای حق را نمیشناسی به همین دلیل از نیستی می ترسی”
به نیستی برسی حق جلوه خواهد کرد به همین خاطر خار و پست دیدی از آن میگریزی
حق از نزدیکی و پیدایست گم

••هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد

از نیستی به هستی آوردنت.
انقدر راحت این هدیه و گنج را به انسان دادند نمی توانی ببینی و خریدارش نیستی
هرکسی ارزان خریداری کند راحت از دست میدهد مانند طفلی که طلا را با یک بستنی عوض می کند

••غرق عشقی‌ام که غرقست اندرین
عشقهای اولین و آخرین

••مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان

مولانا می گوید: مختصر گفتم اگر بیشتر بگویم هم زبان سوزد هم فهم ها

••من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود

وقتی لب می گوییم مقصودم لب دریای حقیقت است.
می گویم اشاره ایست حرفهایم نه کل حقیقت

••من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش

اگر خاموش نشستم نه آنکه حرفی برای گفتن نداشته باشم

••تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان

می خواهم با ظاهری ترش رو آن شیرینی درونی در حجاب بماند و نامحرم به آن دست نیابد

••تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن

برای آنکه هر نامحرمی آنرا نشنود از صدها
سِر من لدنی (حقیقت) یکی را فقط می گویم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *