شرح و تفسیر صوتی منازعت امرا در ولیعهدی

منازعت امرا در ولیعهدی
دفتر اول “بخش ۳۴”
منازعت امرا در ولی عهدی
” قسمت اول”
وزیر مُرده است، حال مردم می گویند: امیر کیست؟
••یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت
یکی از آن دوازده امیر جلو رفت
••گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن
گفت: نایب وزیر من هستم پس می شوم نایب عیسی، خود وزیر این را به من گفته است.
••اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد ازو آن منست
وزیر این طومار را داده و امضا هم کرده است. وزیر نایب عیسی بود، حال من نایب عیسی هستم.
••آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
امیر دوم جلو آمدگفت: همین حرف را وزیر به من هم نیز گفته است؛ همین طومار را هم دارم.
••از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
خشم جهودانه ی هر دو نمایان شد.
••آن امیران دگر یکیک قطار
برکشیده تیغهای آبدار
امیران سومی وچهارمی نیز با طومارهای خودشانمی آیند. می خواهند باهم دعوا کنند.
••هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست
هرکدام در یک دست طومار و دست دیگر تیغ داشتند. مانند پیر مست به جان هم افتادند.
••صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
از طرفدارهای هر دوازده تَن، انسانهای زیادی کُشته شدند.
••خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست
خون، جنگ، درگیری بپا خواست.
••تخمهای فتنهها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
وزیر تخم فتنه را کاشته بود،به خاطر همین، همدیگررا کشتند. وزیر دین را چگونه معرفی کرده بود؟ دین را متفاوت از هم گفته بود؛ گویا ادیان متفاوت از یکدیگرند. گفتیم دریا بی رنگ است،خاک رنگارنگ ذهن تعدداندیش، مثل وزیر ذهن ما تلبیس می کندو تعدد اندیش، ماومنی ایجاد می کند. پدرمن مادرمن خانواده من و…. از تمامی اینها برای خودش شخصیت وماهیت درست می کند. وقتی همه اینکار را می کنند و آن هویت ها وشخصیت ها بایکدیگر جور در نمی آید جنگ و درگیری صورت می گیرد. در حالی که تمامی اینها در ذهن ما اتفاق میافتد، در بیرون وجود ندارد. تمامی انسانها قلبشان وخونشان قرمز ، استخوانهایشان سفید،گوشتشان یک رنگ است. تفاوتهای جزئی هستند. چقدر ما تشابه داریم حتی در ظاهر، فقط رنگ پوستمان متفاوت است. همه انسانها مغزشان خاکستری و دندانهایشان سفیداست.
به همین دلیل می گویم این با ما جور در نمی آیدوهزاران اختلاف برمی خیزد. خاص بودن، خاص اندیشیدن، خود را خاص دیدن * شروع جنگ است. جدایی، کار ذهن است. وقتی که ما همدیگر را یکی ببینیم،
جنگها ازبین میرود.
آن جنگ فرقه ای وگروهی که وزیر می خواست راه بیندازد اتفاق می افتد. از کُشته ها پُشته درست می شود.
••جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
مُردن مانند این است که گردو با بشکنی، مشخص می شود تُهی(پوچ) است یا پُر
••کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سیب را بشکستنست
کُشتن ومُردن بر تن است.( منظور جسم مادی است.) انسان که نامیرا است، نیست نمی شود.( منظور هیچ نمی شود) فقط نقش تن، پوسته اش می شکند. مثل گردو، انار، سیب که درونش را بازمی کنید.
••آنچ شیرینست او شد ناردانگ
وانک پوسیدهست نبود غیر بانگ
آن کسی که میگفت: ای مردم بیایید من استاد، فقیه، عالم وعلامه هستم؛ صدایی بیش نبوده تمامش پوسته بودو دانستگی هیچ چیزی درونش نبود طبل تو خالی بود. اناری که شیرین است چه ترسی از شکستن دارد. آن کسی که زُلف خوب دارد کلاهش را بِبَرند خوشحال می شودکه زُلف هایم را مردم دیدند. آن کسی که از حکمت پُراست، واقعا حق را درک کرده و در کیفیت حق قرار دارد چه باکی دارد که بشکند.
••آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیدهست او رسوا شود
ای انسان رو به معنی کوش ای صورت پرست؛ ای انسان ظاهرپرستِ ظاهر بین برو به سمت معنی وحق در ظاهر نمان کمی عمیقتر شو
••رو بمعنی کوش ای صورتپرست
زانک معنی بر تن صورتپرست
معنی ، بالش ظاهراست، انسان اگر در آن کیفیت قرار بگیرد می تواند ادراک کند، درک کند وبال بزند به سمت حق اگر درونش از حکمت پُر باشد، تهی نباشد آن وقت است که بالی می شود میرود به سمت حق
••همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
همنشین اهل معنی باش
••جان بیمعنی درین تن بیخلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
شمشیرت را غلاف کن مثال میزند:یکی غلافی داردبسیارگرانبها، اما داخلش شمشیری چوبین است. بچه ها با شمشیر چوبی باهم جنگ می کنند، از آنهاست. تا در غلاف است، مشخص نیست، چون غلافش زیباست. همه فکر می کنند تیغ الماسی است.( شمشیر از جنس پولادوالماس است.) همینکه از غلاف بیرون آمد، رسوا می شود. می گوید: مرگ برای انسان همچین چیزی است. تا زنده ای درغلاف هستی این ظاهر پوششی شده برای جان بی معنی ات. اما وقتی که مرگ می آید وپوسته می شکند، مشخص می شود چوبین است یا از جنس الماس
••تا غلاف اندر بود باقیمتست
چون برون شد سوختن را آلتست
شمشیر چوبین کشیدی آیا به درد جنگ می خورد؟ نه! به درد سوختن می خورد، بیندازی کنار هیزم تا بسوزد. درد بی دردی علاجش آتش است جان بی معنی باید برود جهنم تا بسوزد. شمشیر چوبی، هیزمی بیش نیست.
••تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار
با این تیغ چوبین به جنگ نرو با شمشیر پولادین میزنند. به خودت نگاه کن، خودشناسی کن، ببین چه چیزی به جنگ میبری؟ منظور مولانا از جنگ مُردن است، می گوید: بعداز مرگ جنگ شروع می شود؛
حساب وکتاب می شود. تو که با شمشیر چوبی میمیری باید از مرگ بترسی اما آن کسی که با تیغ الماسی میرود چرا باید بترسد؟
••گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب
شمشیرت چوبی هست،برو و یک شمشیر خوب پیداکن جانت بی معنی وچوبی است، اگر جانت مانند الماس است، بزن وبرقص بیا به سمت مرگ شمشیر الماسی را چه باک که از غلاف بیرون بیاید؟ می درخشد. جان با معنی چه باک از جسم خارج شود؟ می درخشد. همچین تیغی وجانی از کجا پیدا کنیم؟
••تیغ در زرادخانهٔ اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
همچین جانی را اولیا دارند، مثل الماسند، نمی توانید ببینید، اگر ببینی نمیشناسی، اگر بسناسی قدرش را نمی دانی” کیماست( کم وانگشت شمار) شیطان در کمین است و جدایت می کند، همانطور که موسی نتوانست خضر را تحمل کند ودر کنارش بماند، نتوانست! تو هم نمی توانی! اما کاش همچین اولیاء الهی را پیدا کنیم. چون همچین تیغهایی و حکمتهایی در مهمات خانه و زراد خانه ی اولیاست.
••جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین
اولیاء الله رحمت للعالمین هستن، می خواهی استادی طلب کنی، انار بخری، انار پُری را بِخر، پُراز حکمت باشد.
••گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر
تو که نمیدانی درونش چگونه است لااقل خندانش را بخر
••ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو دُرّ از درج جان
••نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
خنده داریم تا خنده،رفتاری هست که انسان بفهمد درونش چگونه است. حضرت علی می فرمایند: گوهر مردان را گذشت روزگار آشکار می کند. واقعا همینگونه است، بگذار بماند، آشکار می شود، اما فرصت هم از دست میرود. وقتی آشکار شد متوجه می شوی مبارک خنده ایست یا مانند لاله درونش سیاه است. گل لاله قرمز است، اما درونش سیاه
••نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
••گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی
ناامیدنشو! اگر بتوانی خودت را به یکی از اولیاء الله برسانی، گوهر میشوی، هرچند مثل صخره ومرمر سخت ومحکم باشی
••مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
••کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
••دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
اهل دل باشی آنها تورا پیدا می کنند، یا تو آنها را پیدا خواهی کرد. نمی خواهد جستجو کنی، تو اهل دل باش خوب باش براده ی آهن باش، آهنربا خودش تورا جذب می کند. اما تو اهل تن و ظاهری
••هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
می خواهی سعادت را پیدا کنی باید از یک سعادتمند پیدا کنی اقبال می خواهی؟ باید مورد قبولی باشد،وسیله می خواهد، خودت نمی توانی مولانا خیلی جاها به وسیله، نردبان ،راهنما، اشاره کرده است.
سنی ها قبول ندارند، اما مولانا سنی نبود. قبول داشت که برای رسیدن به حق وسیله می خواهد. حتی برای رسیدن به انسان کامل باید اولیاء الله باشند.