شرح و تفسیر فرستادن پادشاه رسولان را

ادامه تفسیر داستان پادشاه و کنیزک

••شه فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول

شاه به توصیه طبیب دو رسول و فرستاده ی حاذق و عادل می فرستد به سمرقند که زرگر را بیارورند.

••تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر

در حالی که از سمت شاهنشاه بشارت آورده بودنند. این دو رسول به زرگر گفتنند

••کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت

••نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری

چگونه فریبش میدهند؟ قبل از اینکه مال ،مقام وثروت بدهند تعریفش میکنند؛ تعریف انسان را فریفته ومغرور میکند. میگویند: ای استادکامل! ای بهترین زرگر دنیا !صفت زرگری تو! آوازه شهرتت در همه جا پخش شده به گوش شاه رسیده برای زرگری تورا انتخاب کرده است.

••اینک این خلعت بگیر و زر و سیم

اینها را فعلا نقداً بگیر

••چون بیایی خاص باشی و ندیم

وقتی بیایی چه چیزهای خاصی میدهند، دوست و ندیم پادشاه میشوی”

••مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید

ببیند چند وجه داستان دارد! از چند وجه میشود نگاه کرد!با اینکه داستان اول مثنوی است اما واقعا داستان سختی برای شنونده است،چون داستان چند وجه است.وجه ها را مولانا زود به زود عوض می کند! زاویه دیدها را عوض می کند.معنی و باطن کارکترهارا عوض می کند. مثلا اینجا میشود گفت: که دنیا همینجوری انسان را فریب میدهد؛ دنیا همانطور که انسان را از وطنش، فطرتش، عزیزانش جدا می کند؛ کنیزک عاشق زرگر بود، زرگر هم‌ خودش بلقوه وبلفعل عاشق زر است! آنها هم چیزی را که عاشقش هست را میدهند.(زر)

••اندر آمد شادمان در راه مرد
بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد

بی خبر بود که شاه قصد جانش را دارد.

•• اسپ تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت

انسان قدر خودش را نمیداند ، خودش را با چه چیزهایی عوض می کند؟ خدا میگوید: دیه ی تو منم! انسان دیه اش را ملک ومال می بیندر راه ملک ومال و دنیا جان میبازد.انسان احمق است؛ وقتی دنیا به انسان روی میاورد شاد میشود بی خبر از اینکه دنیا می خواد جانش را بگیرد انسان حریصانه به سمت دنیا میرود

••ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سؤ القضا

میگوید: آهای زرگر!! ای انسان!!

((بااین حرص و رضا کجا داری میروی؟ با پای خودت به سمت سو القضا میروی))

••در خیالش ملک و عز و مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری

انسان در خیالاتش این است که به سمت موفقیت، بزرگی، پول ،خوشبختی میرود! درحالی که به سمت اسفل السافلین، عزرائیل میرود تا دنیا جانش را بگیرد.

••چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب

وقتی رسید میبرن پیش طبیب الهی

••سوی شاهنشاه بردندش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز

تا بدبختانه بسوزدو تمام شود.

••شاه دید او را بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد

کلید خزانه را به زرگر میدهد، میگوید: خزانه دار ما باش زرگرهم بسیار خوشحال که به این موفقیت وجاه ومقام رسیده است.

••پس حکیمش گفت کای سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده

آن کنیز را هم بده همسر زرگر باشد.

••تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود

به وصال برسد بیماریش از بین برود.

••شه بدو بخشید آن مه روی را

کنیز را به زرگر داد.

••جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

کنیز عاشق زرگر ، زرگر عاشق زر هردو به مراد خود رسیدند، حیف که دنیازود به پایان میرسد.خوب بود اگر دوهزار سال زندگی می کردیم لااقل ارزش نافرمانی خداراداشت.در زمان موسی می بیند توی قبرستان پیرزنی گریه می کند! موسی: چرا گریه می کنی ؟پیرزن: بچه ام جوان مُرده است! موسی: بچه ات چند سالش بود؟ پیرزن : ۱۵۰ سال اگر افسانه هم باشد قابل استفاده است. در ان زمان عمرها ۷۰۰_۸۰۰ سال، اینجوری بود؛ میگوید: مادرم گریه نکن روزگاری خواهد امد در آخرالزمان که عمرها۶۰_۷۰_۸۰سال خواهد بود!و اکثرا به سن پیری نخواهند رسید در ۲۰_۳۰ ‌سالگی خواهند مُرد؛ زن به موسی میگوید: آنها برای خودشان هم خانه خواهند ساخت؟برای این مدت کم ؟یا اینکه در چادر زندگی خواهند کرد؟ موسی گفت : مادر آنها برای خود خانه هایی خواهند ساخت که گویی قرار است هزاران سال در آن زندگی کنند از بتن و ارماتور”

••مدت شش ماه می‌راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام

تااینکه در مدت شش ماه دختر سلامت شد.

••بعد از آن از بهر او شربت بساخت

طبیب چکار می کند؟ یک شربت درست می کند میدهد به زرگر بخورد؛ زرگر روز به روز به خاطر آن شربت لاغرتر میشود چهره اش زردتر و خرابتر میشود. کم کم مثل شمع میسوخت و لاغر میشد زرد روی وبدرنگ میشد به همان مقدار هم کنیزک عشقش کم میشد؛ چنین عشق هایی که واقعی نیست! عشق های ظاهری‌ و رنگی است.

•• تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند

به خاطر بیماری جمال زرگر نماند.

••جان دختر در وبال او نماند

((دختر دل از زرگر کند، آن دلبستگی و وابستگی را نازک ونازکتر کرد و برید.))

••چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک‌اندک در دل او سرد شد

در دل دختر سرد شد؛ مولانا میگوید: عشقهای ظاهری و رنگی همین است.

••عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

عشقهایی که به خاطر رنگ و بو……است! ما فکر می کنیم که عاشق واقعی هستیم اگر آن رنگ را بردارند! عاشق هر چه هستی آن ظاهرش را بردارند! آن رنگش را عوض کنند!
لاغرش کنند! بد روی کنند! باز هم عاشقش میشوی؟ نه! نمیشوی!! اگر پول بود اما اعتبار پول نبود بازهم عاشق پول میشدی؟
نه !نمیشدی!

••کاش کان هم ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری

یک داستانی در مثنوی است:یک مردی میرود از کوه های اطراف بغداد ماری شکار کند! ای مردم‌ ببینید چه مار بزرگی، اژده هایی من شکار کردم! ببینید! لایک کنید! تعریف کنید تشویق کنید! چشمهایتان گرد شود! آفتاب بغدادبه آن مار می خورد مار از حالت افسردگی بیرون میاید همه را می خورد، اولین کسی که می خورد خود مارگیر بود.خون مارگیر را آن مار می خورد. مولانا میگوید: “نفس اژدرهاست” “او کی مرده است؟” به افسردگیش نگاه نکن اگر آفتاب تایید مردم به آن بربخورد، زنده میشود؛ پس خودت را در معرض تایید مردم قرار نده” آفتاب بغداد به آن خورد زنده شد؛ “از غم بی آلتی افسرده است” اگر آن زرگر زیبا روی نبود آن کنیز عاشقش نمیشد واین بلا سرش نمی آمد. اگر زرگر عاشق مال ومقام وجاه و موقعیت اجتماعی نبود،آن وقت فریفته نمیشد؛ به خاطر اینکه موقعیت اجتماعی بیاورد و زرگر خزانه شود آمد خون خودش را خودش ریخت.

خون دوید از چشم همچون جوی او

•• دشمن جان او آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او

••ای بسی شه را بکشته فر او

دشمن طاووس پر خودش است، به خاطر پرزیبایش می گیرند.

گفت من آن آهوم کز ناف من

زرگر گفت: من همان اهویی هستم که از ناف من

•• ریخت این صیاد خون صاف من

به خاطر ناف خوشبویش آهورا شکار می کنند.

•• ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین

روباه را به خاطر پوستش می گیرند.

•• ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان

به خاطر عاجش آن را می کشند.

•• آنک کشتستم پی مادون من
می‌نداند که نخسپد خون من

خون من هم همینجوری نمی ماند.

•• بر منست امروز و فردا بر ویست
خون چون من کس چنین ضایع کیست

خون من نمی خوابد.

•• گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز

هرچند که سایه ی دیوار هر چقدر هم بزرگ باشد باز به سمت خودش برمی گردد.

این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا

•• این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک

آن زرگر مُرد؛ کنیز هم گفتیم: عاشق واقعی نبود، عاشق ظاهر بود.

•• زانک عشق مردگان پاینده نیست
زانک مرده سوی ما آینده نیست

ما فکر می کنیم که عاشق ظاهر هستیم! اگر این روح را بردارند این جسم هست! این ظاهر هست ! چرا من عاشقش نمیشوم؟ عاشق مُرده نمیشوم ؟مُرده سوی ما برنمیگردد که ماازش استفاده‌ای بکنیم.

•• عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر

•• عشق آن زنده گزین کو باقیست

عشق کسی را برگزین و عاشقش باش که همیشه باقیست. عشق مرد کامل را در دلت فزونتر کن چون انسان کامل باقیست.

•• کز شراب جان‌فزایت ساقیست

مثل ساقی است که جان برایت میریزد، مثل خودش تورا زنده می کند برای همیشه ،آب حیات به تو میدهد.

•• عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا

عاشق حق باش”عاشق حقیقت باش” که همه انبیاء از حق این همه کارو بار پیدا کردنند، شهرت پیدا کردنند،نگو من نمی تونم به آنجا برسم.

•• تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست

درست است! من انسان ناقص از هر لحاظ!!فقیر الله!اما آن کریم است که: فقیر را غذایش میدهد. آن کریم است که:دست فقیر را می گیرد، بالا می برد!( تو بخواه تا بدهند)مثل کنیز عاشق چیز فانی نباش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *