سکوت

شعلههای آتش سریع تغییر شکل میدادند و در تاریکی و سکوت باغ چوبهای سوخته یکی پس از دیگری بر روی هم میخوابیدند.
حرارت آتش پوست صورتم را به دار میکشید .
با چوبدستی، هیزمهای آتش را جابجا میکردم .
گاهی سکوت باغ با صدای قورباغه ها شکسته میشد !
اگر ذهنم همیشه همینطور خاموش بود چه خوب میشد !
با اولین آرزو، دوباره ذهنم شروع به حرف زدن کرد. و دیگر سکوتی نبود.
عجب ! سکوت زمانیست که انسان نمیداند در سکوت است .
وقتی به سکوت آگاه میشود از حالت سکوت در میآید .
آگاه شدن به سکوت ، یعنی فکر کردن به سکوت و فکر کردن به سکوت ، همان سکوت نیست .