دفتر اول بخش ۹۴ وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن او

••یک دو پندش داد طوطی بی‌نفاق
بعد از آن گفتش سلام الفراق

••خواجه گفتش فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو

طوطی چندین پند دیگر هم به خواجه میدهد و بعد خداحافظی می کند.
خواجه گفت: برو در امان خدا اما این اتفاق مراهم بیدار کرد و راه جدیدی نشانم داد.

••خواجه با خود گفت کین پند منست
راه او گیرم که این ره روشنست

تمام این اتفاقات دست در دست هم دادند تا مرا پندی دهند.
خواجه گفت: راه طوطی را بگیرم که راه روشنی است.

••جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکوپی بود

جان انسان باید اینچنین آزاد شود تا سعادتمند شود و به شکوفایی برسد.

چه خوب است انسان همه چیز را به خودش بگیرد مثل همین خواجه آنوقت بیدار میشویم.
نگوییم این را گفت منظورش من بودم و می خواست طعنه بزند همه چیز را به خودمان بگیریم تمام آنها برای ما پند است.

چه خوب است انسان از همه چیز پند بگیرد و به جهت فلاح خود استفاده کند.

فلاح از فلّاح می آید کشاورز
کشاورز کسی است که دانه را شکوفا می کند.
فلاح یعنی شکوفا شدن دانه فطرت انسان
در قرآن بسیار آمده
یفلحون، تفلحون

حتی کسی که به ما طعنه میزند به خودمان بگیریم و دستش را هم ببوسیم که زخم خوردن در خودشناسی بسیار عالیست هر چند من زخم نمی خورم بلکه نفسم زخم می خورد و ببینم که چگونه نفسم خودش را به در و دیوار میزند وقتی زخم می خورد.

ذات انسان ضربه ناپذیر است.
بازرگان می توانست دو رویکرد در این داستان داشته باشد.
می توانست ناراحت شود و بگوید طوطیم را از دست دادم!
در ابتدای داستان ناراحت شد اما در آخر پند گرفت و آن ناراحتی را ادامه نداد.
گفت: مرا پندده و از کوچکتر از خودش هم پند گرفت، می شود از حیوان هم پندگرفت.

جان من کمترز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکو پی بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *