دفتر اول بخش۹۸ در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضو لها •

••گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام می‌آرد سبق

این باد از جانب رحمت پروردگار است.بادیست که همیشه در حال وزیدن است اما گیرنده و بادبانی وجود ندارد و غفلت انسان باعث می شود که این باد را دریافت نکند. اگر بادبانی باشد این باد انسان را به جاهای رفیع برد به سمت حق هدایت می کند باید با عقل و هوش بادبانها را بالا ببریم تا باد را دریافت کنیم.

••گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را

••نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت

نفحات در حال وزیدند به خیلی ها جان بخشیدند ای انسان! تو غافل نباش!

••نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجه‌تاش

ای انسان باد دیگری رسید آگاه باش هر لحظه باد رحمت و هدایت میوزد

••جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی

جانی که از رذایل آتش گرفت، جانِ خشمگین هم از این آتش خاموش می شود

••جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا

جانی که مُرده از این باد حیاتی دوباره می گیرد جانی که جزوی از دوزخ است به واسطه این باد خاموش شد. هر کسی این قبا را به تن کند جان مرده اش زنده می شود.

••تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای حیوان نیست این

این باد، بادیست بهشتی، رحمتیست خداوندی تازگی و جنبش و طراوتش از بهشت است. جنبشهای حیوانی همان جنبشهای جسمانیست که از روح تاثیر نمی پذیرد بلکه از جامعه و فشارهای درونی و بیرونی که جامعه به آن القا کرده بیرون می آید از آز و طمع و خشم و دیگر رذایل به جنبش می آید و فعالیتهای مختلفی را در پیش می گیرد. جانی که به واسطه آن باد جنبش دارد با جنبشهای حیوانی بسیار تفاوت دارد.

••گر در افتد در زمین و آسمان
زهره‌هاشان آب گردد در زمان

این همان امانتیست که به زمین و آسمان خداوند عرضه کرد و زهره هاشان آب شد و ترسیدند و این امانت را برنداشتند.

••خود ز بیم این دم بی‌منتها
باز خوان فابین ان یحملنها

ما این امانت را بر کوه ها و آسمان و زمین عرضه کردیم آنها عبا کردند که آن را حمل کنند ترسیدند که نتوانند آن امانت را برگردانند و از این باد هدایت نتواند برخوردار شود به خودش ظلم کرده در حالی که جاهل است.

••ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی

••دوش دیگر لون این می‌داد دست
لقمهٔ چندی درآمد ره ببست

مولانا می گوید: دیشب گونه دیگری من این را درک می کردم مانعی پیش آمد ما نمیدانیم آن مانع چه بود!

••بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمانست ای لقمه برو

منظور از لقمه جسم است و لقمان روح انسانیست.به خاطر جسم روح را آواره کرده ای گروگان گذاشته ای آیا وقت آن نرسیده که بیدار شوی و بدانی که وقت رسیدن به روح است!

••از هوای لقمهٔ این خارخار
از کف لقمان همی جویید خار

به خاطر جسم مضطرب و خار خار تان از وجود روحتان آن خارهای ناهنجار را بیرون کنید آن ناهنجاریها و رذایل را از لقمان روحتان بیرون کنید

••در کف او خار و سایه‌ش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست

خار رذایل به روح نمیرسد این جسم است که آواره و اسیر رذایل میشود در پشت خروارها حجاب و خار و خاشاک رذایل دفن میشود این ذهن انسان و روح چون با جسم همسایه و همگون است روح هم به واسطه جسم آلوده میشود. به دلیل وجود حرص آن قدرت تمییز را ندارید

••خار دان آن را که خرما دیده‌ای
زانک بس نان کور و بس نادیده‌ای

ای انسان آن شیرینی دنیا در پَسشان خار دارند

••جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستهٔ خاری چراست

لقمان جان که از گلستان خداست

چرا باید زخمی شده و خسته این جسم شود.

••اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفی‌زادی برین اشتر سوار

این جسم مانند شتری است اما روح گلستانی بر آن سوار است

••اشترا تنگ گلی بر پشت تست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست

اگر از جسم حکمتی بیرون می آید تمامش از روح وعقل کل است. لقمان استعاره از عقل کلیست {علم الادم اسما کلها}

••ای انسان خودت را فقط جسم ندان
میل تو سوی مغیلانست و ریگ

اما چه کنم که میل تو به سمت درخچه خار و بیابان است.

••تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ
ای بگشته زین طلب از کو بکو

چگونه می توانی از دنیایی که میراث جا مانده از گذشتگان است گل بچینی!

••چند گویی کین گلستان کو و کو
پیش از آن کین خار پا بیرون کنی

انسانها دنبال لذت و شادی و رهایی هستند، اما راه را اشتباه میروند.

••چشم تاریکست جولان چون کنی
آدمی کو می‌نگنجد در جهان

قبل از اینکه خودت را صیقلی کنی و این خارها و ناهنجاریها را بیرون ببرید چگونه می توانید آن گلستان را طلب کنید!

••در سر خاری همی گردد نهان
مصطفی آمد که سازد همدمی

آدمی که واقعیت وجودش در جهان نمی گنجد بزرگتر از آسمانها و زمین است و تحملش به قدری است که آن امانت را پذیرفت. آن امانتی که کوه ها و آسمان و زمین ترسیدند اما انسان پذیرفت، باطن انسان چقدر بزرگ است که متحمل چه باری است.

••کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل

حضرت محمد آمد تا در این دنیا همدمی پیدا کند، میگفت: با من حرف بزن ای عایشه وقتی غرق حق میشد و میدید طاقت جذبه حق را ندارد میگفت: ای عایشه با من حرف بزن و من را بیدار نگهدار نگذار بیشتر از این غرق شوم .

••تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تانیشست و جان

حمیرا به زن گندم گون می گویند. در اتش لعل نهادن استعاره از جادوگرانی است که غلامی وقتی خواجه را ترک می کرد و فرار می کرد لعل در آتش می گذاشتند تا آن غلام برگردد. یا معشوقی به سمت عاشقی برگردد. ای حمیرا جادوگری کن تا از آن دنیا برایت لعل شود.

••نام تانیثش نهند این تازیان
لیک از تانیث جان را باک نیست

حمیرا در اینجا منظور زن است.

••روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مؤنث وز مذکر برترست

••این نی آن جانست کز خشک و ترست
این نه آن جانست کافزاید ز نان

روح آن جانی نیست که از عالم ماده باشد

••یا گهی باشد چنین گاهی چنان
خوش کننده‌ست و خوش و عین خوشی

نان استعاره از این است که انسان تعریف و تمجید دریافت کند آن سگ نفسش نانی پیدا کند و فربه شود

••بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود

روح از عالم خوشی است و خودش خوشی میزاید ای انسان آن لذت و خوشی که به دنبالش هستی واقعی نیست! مرتشی به معنای رشوه گیر . ای کسی که کاسه گداییش را پهن کرده است تا از مردم تایید و تمجیدی بگیرد

••کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز تاثیر وفا

اگر شیرینی را از بیرون دریافت کنی وقتی شاد میشوی جانت شکرین می شود از بیرون محرکی باشد که تو را تعریف کند و محترم بشمارد تا صبح شاد شوی پس شادی را از بیرون می گیری اما به فکر این روز هم باش که آن شکر بیرونی قطع شود‌.آن راههایی که به تو انرژی میداد و شادابت می کرد آن راه ها قطع شود آن زمان با جان تلخت چکار خواهی کرد؟

••پس شکر کی از شکر باشد جدا
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق

وقتی حجابها، ناهنجاریها و گناهان را زدودی جانت شکرین شد و جسم هم از آن ظلمات دور می شود شکرین می شود همانند جان جان شکر جسم شکر
شکر کی از شکر باشد جدا

••عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود

عقل ظاهری در آنجا گم می شود می گوید: یعنی چه؟ انسان شکر را از درون خودش دریافت کند!

کان قندم نیستان شکرم
هم ز من میروید و من می خورم

من چه نیازی دارم به شکر بیرونی از خودم میروید و من می خورم چنین کیفیتی را عقل نمی تواند درک کند مخصوصا عقل جزئی
عقل جزئی عشق را منکر بود
گر چه بنماید که صاحب سر بود
هر چند ما می بینیم در دنیا اختراع و اکتشافات می شود به واسطه عقل و افکار است و ما هم این عقل جزئی را میستاییم به خاطر نمودهای این عقل در دنیا و اجتماع ما غرق در فکر و افکار می شویم می گوییم حتما این فکر چیزی دارد! نباید این فکر را رها کنیم! فکری که دشمن ماست آنرا دوست می پنداریم! و این فکر از حد و حدودش تجاوز می کند، در مسائلی که به آن مربوط نیست هم دخالت می کند

••گرچه بنماید که صاحب‌سر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست

••تا فرشته لا نشد آهرمنیست
او بقول و فعل یار ما بود

تا فرشته به نیستی نرسید آن خون شیطنت در وجودش هست. عقل جزئی عقل را بدنام کرد عقل جزئی در زندگی مادیات و معاش به کار می آید

••چون بحکم حال آیی لا بود
لا بود چون او نشد از هست نیست

عقل جزئی در معنویات هیچ قدمی نمی تواند بر دارد چون از هستی به نیستی نرسیده هیچی نیست لاشیئ است

••چونک طوعا لا نشد کرها بسیست
جان کمالست و ندای او کمال

ای انسان سعی کن با اختیار خودت از هستی به سمت نیستی بروی اجباراً همه میمیرند و نیست می شوند اما خوش به حال کسی که با اراده خودش از رذایل پاک شود

••مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت

جان خودش از عالم کمال است، ندایی که جان برمی خیزد کمال آفرین است. همانطور که حضرت محمد فرمود: ای بلال برخیز اذان بگو ما را خوشحال کن
صدای تو از جانت بر می خیزد نه از جسمت به همین خاطر ما خوش داریم تو اذان بگویی سلسبیل یکی از طبقات بهشت است به معنای آب گوارا
آن صدای گوارایت را بلند کن تا بشنویم
••زان دمی کاندر دمیدم در دلت
زان دمی کادم از آن مدهوش گشت

خودم آن صیقلی کردن را یادت دادم اذان بگو

••هوش اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بی‌خویش شد زان خوب صوت

اهل اسمان این را درک نمی کند جز انسان ، انسانی رهیده

••شد نمازش از شب تعریس فوت
سر از آن خواب مبارک بر نداشت

شب تعریس زمانیست که پیامبر از جنگ خیبر برمی گشت که گفت ای بلال مرا برای نماز صبح بیدار کن که نمازش فوت شد. مولانا می گوید چرا نمازش فوت شد!؟ چون غرق حق بود، غرق آن صوتی بود که از عالم جان می آمد و آنرا به خواب برد که تمام خوابش عین عبادت و نماز بود.

••تا نماز صبحدم آمد بچاشت
در شب تعریس پیش آن عروس

••یافت جان پاک ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر

در شب تعریس مولانا رفته بود پیش آن معشوقه ای که نامش را مولانا عروس می گذارد در کیفیت حق بود با حق هم آغوشی می کرد

••گر عروسش خوانده‌ام عیبی مگیر
از ملولی یار خامش کردمی

آن عالم جان و عشق نهان است صد تیر پرده پوش، با حجاب اگر عروس خواندمش خوب گفتم عیبی نگیر

••گر همو مهلت بدادی یکدمی
لیک می‌گوید بگو هین عیب نیست

••جز تقاضای قضای غیب نیست
عیب باشد کو نبیند جز که عیب

بیشتر نمی توانم بگویم می ترسم آن یار از دست من ناراحت شود که چرا سِر فاش می کنی؟ اما گاهی می گوید: بگو! اینها عیب نیستند! تقاضای غیب هستند! باید حفره ای زد از عالم ماده به عالم غیب تا از آنجا نوری به عالم ظلمانی ما بتابد. کسی که در جستجوی عیب است همه چیز را عیب می بیند

••عیب کی بیند روان پاک غیب
عیب شد نسبت به مخلوق جهول

••نی به نسبت با خداوند قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمتست

همه چیز نسبت به خدا قبول است، حکمت است نسبت به مخلوق جهول ایراد است. حتی کفر نسبت به ما بد است، نسبت به خالق حکمت است.
مثال: این سیستم آفرینش باید به گونه ای میشد که درونش کفر و ایمان هر دو باشد، روشنایی و تاریکی هر دو باشد شیطان و اهریمن و فرشته هم بود.
تا ببینیم کدامتان کار خوب انجام میدهید، پس اینها نسبت به خالق حکمتند

••چون به ما نسبت کنی کفر آفتست
ور یکی عیبی بود با صد حیات

••بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کشند

بعضی از حرفها در نظر شما عیب است شما نمی توانید قانع شوید و درک کنید حتی اگر ایراد بگیرید عیبی ندارد گویا در انبار نبات چوبی هم هست!

••زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان این نگفتند از گزاف

جان نبات است و جسم آن چوب

••جسم پاکان عین جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان

انقدر این چوب کنار نبات بود که صفت نبات و شیرینی گرفته است جسم انسانهای پاک آنقدر صیقلی خورده و شیشه ای شده که از پس آن جانشان، روحشان دیده می شود.

••جمله جان مطلق آمد بی نشان
خاری در پای جانشان نیست بلکه جسمشان آینه ایست نمایان کننده روحشان و روح نمایان کننده جان پس حرف زدنشان، نَفَسشان، گفتارشان، شکلشان عین جان و روحشان است عین پاکی است

ادامه داستان پیر چنگی

دفتر اول بخش۹۹ قصه سوال کردن عایشه رضی الله عنه از مصطفی علیه وسلم کی باران بارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *