بردن ان پادشاه بر طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند

•• قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
پادشاه ، کنیزک را نزد طبیب الهی می برد،تا آنرا معالجه ومعاینه کند.
•• رنگ روی و نبض و قاروره بدید
طبیب الهی رنگ و روی و قاروره را دید.
( قاروره ظرف ادرار)
•• هم علاماتش هم اسبابش شنید
درمانش کرد، سوال کرد،به پادشاه گفت:
•• گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست ویران کردهاند
هر دارویی که طبیبان داده اندبرعکس بوده است.
•• بیخبر بودند از حال درون
انها به ظاهر قضاوت می کردنند از حال درون کنیز بی خبربودنند.
•• استعیذ الله مما یفترون
به خدا پناه میبرم! از کسانی که افترا می بندند! دروغ می گویند! نمی فهمند وفتوی میدهند! نمیدانند و می گویند!
•• دید رنج و کشف شد بروی نهفت
لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
طبیب الهی کنیزک را دید،مریضی ظاهری نداشت!
•• بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دلست
تن خوشست و او گرفتار دلست
دید کنیز عاشق شده است.
•• عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
“مرض عشق از دیگر مریضیها جداست”
•• عشق اصطرلاب اسرار خداست
عشق واقعی یک اصطرلاب، جام جم است، یک ایینه ای است که اسرار خدا رانشان میدهد.
•• عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
عاشقی! اگر عشق مجازی یا عشق حقیقی باشد، می تواند مارا راهنمایی کند؛ عشق مجازی هم شرط و شروطی دارد! به شرط هاوشروط ها!!”می تواند مارا راهنمایی کند؛
عشق مجازی یا عشق دنیایی که خود خواهی نیاورد بلکه خودخواهی را ازبین ببرد، انسان را بی خویشتن کند! نه اینکه انسان بخواهد با به دست اوردن معشوق یک صفتی برای خودش قائل شود؛ یک چیزی به خودش اضافه کند.
••سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
وقتی آفتاب حقیقت طلوع کند یا رفتی به حقیقت رسیدی آن استدلالها ومسائل نقلی، تئوری،نظری که مثل حباب ترکید لازمنیست؛ حباب تئوریات ونظریات، رنگ باخت.
••خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقیست کاو را امس نیست وقتی بیافتی در شاهراه حقیقت می بینی که خیلی خلوت است شاید جز خودت کسی را نبینی” در داستان سیمرغ هم گفتیم وقتی مرغها شاهراه حقیقت را می بینند که چقدر خلوت و خالی است! گفتند: مافکر کردیم شاهراحقیقت پراز مرغ است! همه به سمت سیمرغ میروند! جز ما کسی اینجا نیست!
واقعا راه حقیقت راه غریبی است! کسی نیست وحقیقت غریب است بین مردم! غریبترین چیز! حقیقت جان انسان هیچگاه غروب نمیکندواز بین نمیرود؛ تو میتوانی بروی به آن برسی”
••شمس در خارج اگر چه هست فرد
در آسمان خورشیدیکی است.
••میتوان هم مثل او تصویر کرد
میشود شکلش را کشید در نقاشی یا در ذهن تصور کرد. یا یک اینه گرفت ان خورشید که در اسمان است در آینه بیافتد. پس میشود تصویرش را متعددکرد.
••شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
آفتاب حقیقت خارج از افلاک است؛ در آسمانها نیست در عالم بیرنگی وبی چونی است.بی شکل است ، نمیشود تصورش کرد!نمیشود شکلش را کشید!
••در تصور ذات او را گنج کو
حقیقت وحق در تصور انسان نمی گنجد!
هرچه اندیشی پزیرای فناست
انچه در اندیشه ناید آن خداست
آن حق است! پس باید بگویم: سبحان الله عمی یسفون ای حق! ای خدا ! تو پاکی از آن چیزی که ما به صورت تئوری ونظری آموختیم به صورت ذهنی ذخیره کردیم و این رو معادل تو قرار دادیم سبحان الله خدایا تو پاکتر از انچه هستی که در ذهن خود ذخیره کردم الله اکبر: خدایا تو بزرگتر از آنی که من فکروتصور می کنم.
••تا در آید در تصور مثل او
چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
وقتی اسم شمس میاید مولانا به یاد دوستش شمس میافتد.
••واجب آید چونک آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
با آن نون ونمک خورده ایم خود به خود فکرش به سمت دوستش شمس میرود. میگوید: بگذار از آن هم حرف زنیم از لطف وکرم آنوحرف بزنیم.
••این نفس جان دامنم بر تافتست
بوی پیراهان یوسف یافتست
این نفس(این لحظه) شاید منظورش از جان حسام الدین چلپیه چون بعد شمس مولانا با حسام الدین دوست میشودو دمخور و هم سِر میشود.میشود گفت: که تا حدودی حسام الدین جای خالیه شمس را برای مولانا پرکند؛میگوید: این لحظه که اینجا نشستم حسام الدین دارد مرا اذیت می کند؛ میگوید:وقتی به حسام نگاه می کنم انگار شمس را می بینم.
حسام پیراهن یوسف است.
••کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
حسام الدین میگوید: کمی از افرادی چون شمس برایم بگو خوش حالها(افرادی که رهاشدن از نفس)
••تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود
حسام به مولانا میگوید: بگو تا ماهم عقلمان، روحمان و دیده هایم وبیناییمان صد چندان شود. مولانا در جواب حسام الدبن میگوید:
••لاتکلفنی فانی فی الفنا
تکلیف نکن برمن حسام! من در حالت بیخودی هستم! به یاد دوستم شمس افتاده ام، غمگینم نمی تونم توضیح بدهم!
•• کلت افهامی فلا احصی ثنا
اگر تمام وجود من زبان شود باز هم نمی تواند آنرا تعریف کند! من چه بگویم؟
•• کل شیء قاله غیرالمفیق
همه چیز زبان شود، نمی تواند آنرا تعریف کند.
•• ان تکلف او تصلف لا یلیق
از روی اجبار و چاپلوسی هر جوری تعریف کنی نمی شود.
•• من چه گویم یک رگم هشیار نیست
چگونه حرف بزنم که مست یارم شده ام!؟
•• شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
بعدا میگویم.
•• قال اطعمنی فانی جائع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
حسام میگوید: به من غذا بده گرسنه ام! حکمت بده! تومادر منی! باید بگویی! بگو وقت دارد میگذرد! مگر ما چقدر عمر داریم که تو دست دست می کنی؟
•• صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
انسان عاقل وقت را غنیمت میشمارد.
•• نیست فردا گفتن از شرط طریق
فردا فردا نکن
•• تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
چرا می توانی بگویی!! نمیگویی؟ نصیه میگویی؟
•• گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
بهتره که این سِرّ منو شمس پوشیده بماند.
•• خود تو در ضمن حکایت گوشدار
وقتی داستانهای مثنوی را با یکدیگر میگوییم وجلو میرویم! اگر زیرک باشی می فهمی که من چه می گویم!؟
•• خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
این بهتر است که سِر دلبرم را در حدیث دیگران بگویم با کاراکترهای دیگر، از زبان شیر و روباه و گرگ بگویم! یعنی اشاره کنم رُک نگویم. حسام می گوید:
•• گفت مکشوف و برهنه بیغلول
بازگو دفعم مده ای بوالفضول
با من بی پرده حرف بزن نه با رمز و کنایه نه با زبان داستان با این کار می خواهی من را دفع کنی!؟به من نگویی ای دانا!؟•• پرده بردار و برهنه گو که من
••مینخسپم با صنم با پیرهن
انسان مگر با معشوقش با پیراهن می خوابد؟ برهنه بگو، رُک وراست بگو! من نمیخواهم از زبان شیر و روباه وگوسفند بشنوم؛ از زبان داستان و تلمیح واشعار بگویی” مولانا میگوید:
•• گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
حسام تو ظرفیتش را نداری اگر عریان بگم شاید تحمل نیاوری!
•• آرزو میخواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
چیزی طلب کن که ظرفیش رو داری یک برگ کاه نمی تواند یک کوه را تحمل کند!
(حقیقت چون کوهی است وما کاهیم)
•• آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
آن آفتابی که گرما میدهد از آن استفاده می کنیم، زمین سبزمیشود اگر اندکی جلوتر بیاید می سوزواند.(آفتاب حقیقت همین گونه است به اندازه باید گفت.)
•• فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
••این ندارد آخر از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
ادامه داستان